گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۸۵

 

چون خُلد شد خراسان با شادی مُخلٌد

از شاه با سعادت محمودِ بن محمد

شاهی که بود خواهد تا دامن قیامت

هم ملک او مُهَنّا هم بخت او مؤیّد

شاهی که در سخاوت صد خسروست تنها

[...]

۲۹ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۸۶

 

تا جهان باشد خداوند جهان خاتون بود

دولت و اقبال او در مُلْک روزافزون بود

تا که باشد تاج شاهی بر سر سلجوقیان

تاج د‌ین و تاج دنیا در جهان خاتون بود

عز گوناگون بود دائم سزای تاج دین

[...]

۲۹ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۱۹

 

شه مشرق ملک سنجر به دارالملک باز آمد

سپاس و شکر یزدان را که شاد و سرفراز آمد

ز دارالملک غایب شد ز بهر فتح و پیروزی

کنون با فتح و پیروزی به دارالملک باز آمد

اثرهای ملک سلطان چو دیبای منقش شد

[...]

۲۹ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۳۱

 

تا جهان باشد خداوندش ملک سلطان بود

وز ملک‌ سلطان جهان چون روضهٔ رضوان بود

تاکه از یزدان بود پیروزی هر دولتی

هم دلیلش دولت و هم ناصرش یزدان بود

تا قضا و بخت باشد با بقا و عمر او

[...]

۲۹ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۳۷

 

تا شه عالم به بهروزی و پیروزی رسید

باغ پیروزی شکفت و صبح بهروزی دمید

کرد باید سروران را در چنین روزی نشاط

خورد باید بندگان را در چنین وقتی نبید

فرخ آمد طلعت سلطان برین فرخنده باغ

[...]

۲۹ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۶۲

 

زلف سیه تو ای بت دلبر

هرگاه بود به صورتی دیگر

گه چون زر هست و گاه چون چوگان

گه چون سپر است و گاه چون چنبر

گاه از گل و ارغوان کند بالین

[...]

۲۹ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹۴

 

در هر چمن از گردش خورشید منور

دُرّست به پیمانه و مشک است به ساغر

دری که بدو روی زمین گشت موشح

مُشکی که بدو روی هوا گشت معطر

گر زنده نگشتند به‌ گلزار و به‌ کهسار

[...]

۲۹ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۶

 

هر جهانداری که باشد رای او سوی شک‌ار

دوربین و نیک‌دان باشد چو پیش آید‌ش‌کار

هم توان‌ گفتن مر او را در جهانداری دلیر

هم توان خواندن مر او را در شهنشاهی سوار

هم طرب کردن شناسد هم مصاف آراستن

[...]

۲۹ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۷

 

دل بی‌قرار دارم از آن زلف بی‌قرار

سر پر خمار دارم از آن چشم پر خمار

داند نگار من که چنین است حال من

زان چشم پُر خمار و از آن زلف بی‌قرار

ابرست تیره زلفش و سبزه است نو خطش

[...]

۲۹ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۱۲

 

زباغ و راغ به آسیب لشکر تِشرین

گرفت راه هزیمت سپاه فروردین

برون‌ کشید ز باغ و ز راغ رایت خویش

چو دید بر سر کهسار رایت ‌تشرین

چه رایتی است که تشرین زدست بر کهسار

[...]

۲۹ بیت
امیر معزی