هلالی جغتایی » شاه و درویش » بخش ۱۷ - خبردار شدن مردم از حال درویش و پیدا شدن رقیب کافرکیش بداندیش
اهل مکتب شدند واقف حال
گفتگو شد میانهٔ اطفال
زین حکایت به هم خبر گفتند
این سخن را به یکدگر گفتند
طفلکان جمله شوخ و حیلهگرند
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۹۵
بیا، بیا، که دل و جان من فدای تو باد
سری که بر تن من هست خاک پای تو باد
دلم بمهر تو صد پاره باد و هر پاره
هزار ذره و هر ذره در هوای تو باد
ز خانه تا بدر آیی و پا نهی بسرم
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳
ماه شهر آشوب من، هر گه براهی بگذرد
شهر پر غوغا شود، چونان که ماهی بگذرد
روزم از هجران سیه شد، آفتاب من کجاست؟
تا بسویم در چنین روز سیاهی بگذرد
چون بره می بینمش، بیخود تظلم می کنم
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۰
آه! از آن شوخ، که تا سر نشود خاک درش
بر سر عاشق بیچاره نیفتد گذرش
ای که از عاشق خود دیر خبر می پرسی
زود باشد که بپرسی و نیابی خبرش
آه سرد از دل پر درد کشیدم سحری
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۹
ای تو سرو چمن حسن و گل باغ جمال
جلوه حسن و جمالت همه در حد کمال
با چنین حسن ترا ماه فلک چون گویم؟
آفتابی، بتو، یارب، نرسد هیچ زوال!
کاتبان قلم صنع، که مشکین رقمند
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۶
آخر، ای آرام جان، سوی دل افگاری ببین
از جفاکاری حذر کن، در وفاداری ببین
تا به کی فارغ نشینی؟ لحظهای بیرون خرام
بر سر آن کوی هر سو، عاشق زاری ببین
یک دو روزی جلوه کن در شهر و از سودای خویش
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۶
سازم قدم ز دیده و آیم بسوی تو
تا هر قدم بدیده کشم خاک کوی تو
روی تو خوب و خوی تو بد، آه! چون کنم؟
ای کاش! همچو روی تو می بود خوی تو
منما جمال خویش بهر کج نظر، که نیست
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۰
کیست آن سرو روان؟ کز ناز دامن بر زده
جامه گلگون کرده و آتش بعالم در زده
کرده هر شب ز آتش حسرت دل ما را کباب
با حریفان دگر تا صبح دم ساغر زده
وصف قد نازکش، گر راست میپرسی ز من
[...]