گنجور

 
هلالی جغتایی

کیست آن سرو روان؟ کز ناز دامن بر زده

جامه گلگون کرده و آتش بعالم در زده

کرده هر شب ز آتش حسرت دل ما را کباب

با حریفان دگر تا صبح دم ساغر زده

وصف قد نازکش، گر راست میپرسی ز من

سرو آزادیست کز باغ لطافت سر زده

خواب چون آید؟ که شبها بر دل ما تا سحر

هر زمان زنجیر زلفش حلقه ای دیگر زده

خط او بر برگ نسرین گرد مشک آمیخته

خال او بر صفحه گل نقطه از عنبر زده

چشم خونریزش، که دارد هر طرف مژگان تیز

هست قصابی، که بر دور میان خنجر زده

تلخم آید بر لب شیرین او نام رقیب

زانکه بهر کشتنم زهریست در شکر زده

باد، گویا، بی گل رویش، چو من دیوانه شد

ورنه خود را از چه رو بر خاک و خاکستر زده؟

تا هلالی کرد روی زرد خود فرش رهش

توسن او گاه جولان نعلها بر زر زده