گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۹

 

بوسه‌ای داد مرا دلبر عیار و برفت

چه شدی چونک یکی داد بدادی شش و هفت

هر لبی را که ببوسید نشان‌ها دارد

که ز شیرینی آن لب بشکافید و بکفت

یک نشان آنک ز سودای لب آب حیات

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۲

 

آن را که غمی باشد و بتواند گفت

گر از دل خود بگفت بتواند رفت

این طرفه گلی نگر که ما را بشکفت

نه رنگ توان نمود و نه بوی نهفت

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۱۸

 

ای هر بیدار با خبرهای تو خفت

ای هرکه بخفت در بر لطف تو خفت

ای آنکه به جز تو نیست پیدا و نهفت

از بیم تو بیش از این نمیآرم گفت

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲۲

 

با جان دو روزه تو چنان گشتی جفت

با تو سخن مرگ نمی‌شاید گفت

جان طالب منزلست و منزل مرگست

اما خر تو میانهٔ راه بخفت

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۴۶

 

سر سخن دوست نمیارم گفت

دریست گرانبها نمیارم سفت

ترسم که بخواب دربگویم سخنی

شب‌هاست که از بیم نمیارم خفت

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸۵

 

گفتم بجهم همچو کبوتر ز کفت

گفت ار بجهی کند غمم مستخفت

گفتم که شدم خوار و زبون و تلفت

گفت از تلف منست عزو شرفت

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۱۹

 

منصور حلاجی که اناالحق میگفت

خاک همه ره به نوک مژگان می‌رفت

درقلزم نیستی خود غوطه بخورد

آنکه پس از آن در اناالحق می‌سفت

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » یازدهم

 

بهار آمد بهار آمد، بهاریات باید گفت

بکن ترجیع، تا گویم: « شکوفه از کجا بشکفت »

مولانا
 

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۶ - بردن پادشاه آن طبیب را بر بیمار تا حال او را ببیند

 

دید رنج و کشف شد بَر وی نهفت

لیک پنهان کرد و با سلطان نگفت

مولانا
 

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۷ - خلوت طلبیدن آن ولی از پادشاه جهت دریافتن رنج کنیزک

 

گفت پیغامبر که هر که سِرّ نهفت

زود گردد با مراد خویش جفت

مولانا
 

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۱ - حکایت بقال و طوطی و روغن ریختن طوطی در دکان

 

می‌نمود آن مرغ را هر گون نهفت

تا که باشد اندرآید او به گفت

مولانا
 

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۴ - تلبیس وزیر بانصاری

 

کرد با وی شاه آن کاری که گفت

خلق حیران مانده زان مکر نهفت

مولانا
 

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۷ - قصهٔ دیدن خلیفه لیلی را

 

ترکش عمرش تهی شد عمر رفت

از دویدن در شکار سایه تفت

مولانا
 

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۵۸ - منع کردن خرگوش از راز ایشان را

 

گفت هر رازی نشاید باز گفت

جفت طاق آید گهی گه طاق جفت

مولانا
 
 
۱
۲
۳
۱۲