شیخ بهایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱
ای صاحب مسئله! تو بشنو از ما
تحقیق بدان که لامکان است خدا
خواهی که تو را کشف شود این معنی
جان در تن تو، بگو کجا دارد جا
شیخ بهایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲
از دست غم تو، ای بت حور لقا
نه پای ز سر دانم و نه، سر از پا
گفتم دل و دین ببازم، از غم برهم
این هر دو بباختیم و غم ماند به جا
شیخ بهایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳
ای عقل خجل ز جهل و نادانی ما
درهم شده خلقی، ز پریشانی ما
بت در بغل و به سجده پیشانی ما
کافر زده خنده بر مسلمانی ما
شیخ بهایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴
دوش از درم آمد آن مه لاله نقاب
سیرش نه بدیدیم و روان شد به شتاب
گفتم که : دگر کِیَت بخواهم دیدن؟
گفتا که: به وقت سحر، اما در خواب
شیخ بهایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵
این راه زیارت است، قدرش دریاب
از شدت سرما، رخ از این راه متاب
شک نیست که با عینک ارباب نظر
برفش پر قو باشد و خارش، سنجاب
شیخ بهایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶
شیرین سخنی که از لبش جان میریخت
کفرش ز سر زلف پریشان میریخت
گر شیخ به کفر زلف او پی بردی
خاک سیهی بر سر ایمان میریخت
شیخ بهایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷
دی پیر مغان، آتش صحبت افروخت
ایمان مرا دید و دلش بر من سوخت
از خرقهٔ کفر، رقعهواری بگرفت
آورد و بر آستین ایمانم دوخت
شیخ بهایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸
دنیا که از او دل اسیران ریش است
پامال غمش، توانگر و درویش است
نیشش، همه جانگزاتر از شربت مرگ
نوشش، چو نکو نگه کنی، هم نیش است
شیخ بهایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹
مالی که ز تو کس نستاند، علم است
حرزی که تو را به حق رساند، علم است
جز علم طلب مکن تو اندر عالم
چیزی که تو را ز غم رهاند، علم است
شیخ بهایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰
دنیا که دلت ز حسرت او زار است
سرتاسر او تمام، محنتزار است
بالله که دولتش نیرزد به جوی
تالله که نام بردنش هم عار است
شیخ بهایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱
با هر که شدم سخت، به مهر آمد سست
بگذاشت مرا و عهد نگذاشت درست
از آب و هوای دهر، سبحانالله
هر تخم وفا که کاشتم، دشمن رست
شیخ بهایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲
آن دل که تواش دیده بدی، خون شد و رفت
و ز دیدهٔ خون گرفته، بیرون شد و رفت
روزی، به هوای عشق، سیری میکرد
لیلی صفتی بدید و مجنون شد و رفت
شیخ بهایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳
فرخنده شبی بود که آن دلبر مست
آمد ز پی غارت دل، تیغ به دست
غارت زدهام دید و خجل گشت، دمی
با من ز پی رفع خجالت بنشست
شیخ بهایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴
تا شمع قلندری بهائی افروخت
از رشتهٔ زنار دو صد خرقه بسوخت
دی پیر مغان گرفت تعلیم از او
و امروز، دو صد مسئله مفتی آموخت
شیخ بهایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵
تا منزل آدمی سرای دنیاست
کارش همه جرم و کار حق، لطف و عطاست
خوش باش که آن سرا چنین خواهد بود
سالی که نکوست، از بهارش پیداست
شیخ بهایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶
حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست
وز سعی و طواف، هرچه کردست نکوست
تقصیر وی آن است که آرد دگری
قربان سازد، به جای خود، در ره دوست
شیخ بهایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷
در میکده دوش، زاهدی دیدم مست
تسبیح به گردن و صراحی در دست
گفتم: ز چه در میکده جا کردی؟ گفت:
از میکده هم به سوی حق راهی هست
شیخ بهایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۸
هر تازه گلی که زیب این گلزار است
گر بینی، گل و گر بچینی، خار است
از دور نظر کن و مرو پیش که شمع
هر چند که نور مینماید، نار است
شیخ بهایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹
آن کس که بدم گفت، بدی سیرت اوست
وان کس که مرا گفت نکو خود نیکوست
حال متکلم از کلامش پیداست
از کوزه همان برون تراود که در اوست
شیخ بهایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۰
علم است برهنه شاخ و تحصیل، بر است
تن، خانهٔ عنکبوت و دل، بال و پر است
زهر است دهان علم و دستت شکر است
هر پشه که او چشید، او شیر نر است