گنجور

عراقی » لمعات » لمعۀ دوم

 

آن دم که ز هر دو کون آثار نبود

بر لوح وجود نقش اغیار نبود

معشوقه و عشق تابهم می‌بودیم

در گوشه خلوتی که دیار نبود

عراقی
 

عراقی » لمعات » لمعۀ دوم

 

ای ساقی از آن می که دل و دین من است

پر کن قدحی که جان شیرین من است

گر هست شراب خوردن آئین کسی

معشوق بجام خوردن آئین من است

عراقی
 

عراقی » لمعات » لمعۀ سوم

 

هر نقش که برتختۀ هستی پیداست

آن صورت آن کس است کان نقش آراست

دریای کهن چو بر زند موجی نو

موجش خوانند و در حقیقت دریاست

عراقی
 

عراقی » لمعات » لمعۀ چهارم

 

تا ظن نبریک ه هست این رشته دو تو

یک توست ز اصل و فرع،‌ بنگر تو نکو

این اوست همه، ولیک پیداست بمن

شک نیست که این جمله منم،‌ لیک بدو

عراقی
 

عراقی » لمعات » لمعۀ چهارم

 

تبارک الله وارت عینه حجب

فلیسیعلم الا الله ما الله

خذحیث شئت فان الله ثم وقل

ماشئت عنه فان السامع الله

عراقی
 

عراقی » لمعات » لمعۀ پانزدهم

 

آن کس که هزار عالم از رنگ نگاشت

رنگ من و تو کجا خرد؟ ای ناداشت

این رنگ همه هوس بود یا پنداشت

او بی‌رنگ است، رنگ او باید داشت

عراقی
 

عراقی » لمعات » لمعۀ هفدهم

 

شربت الحب کاساً بعد کأس

فما نفد الشراب و ما رویت

گر در روزی هزار بارت بینم

در آرزوی بار دگر خواهم بود

عراقی
 

عراقی » لمعات » لمعۀ هژدهم

 

هر بوی که از مشک و قرنفل شنوی

از دولت آن زلف چو سنبل شنوی

چون نالۀ بلبل از پی گل شنوی

گل گفته بود گرچه ز بلبل شنوی

عراقی
 

عراقی » لمعات » لمعۀ نوزدهم

 

گفتم که: کرائی تو بدین زیبائی؟

گفتا: خود را، که خود منم یکتائی

هم عشقم و هم عاشق و هم معشوقم

هم آینه هم جمال و هم بینائی

عراقی
 

عراقی » لمعات » لمعۀ بیست و پنجم

 

ای دوست ترا بهر مکان می‌جستم

هر دم خبرت از این و آن می‌جستم

دیدم بتو خویش را، تو خود من بودی

خجلت زده‌ام کز تو نشان می‌جستم

عراقی
 

عراقی » لمعات » لمعۀ بیست و هفتم

 

روزت بستودم و نمی‌دانستم

شب با تو غنودم و نمی‌دانستم

ظن برده بدم بمن که من می‌بودم

من جمله تو بودم ونمی‌دانستم

عراقی