میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۳
بر در دوست که قدر گهر پاک آنجا
خاک باشد چه بود قیمت این خاک آنجا
بر سر کوی غم او چه جگرها چاک است
شرمم اید که برم پیرهن چاک آنجا
ای دل آسیمه سر از کوی بلا می آئی
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۱۵
بی غم عشق تو جان با هستی من دشمن است
هرکه با جان هم وثاقی کرد با تن دشمن است
ای که گفتی تیر باران است از او جوشن بپوش
دوست چون تیر افکندبر دوست جوشن دشمن است
بر جهانی می نیارستم گشودن چشم از آنک
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۱۹
کافرم با دردم ار هرگز به درمان کار هست
خاک عالم بر سر درمان چو درد یار هست
میوه نارد باغ عمرم ورنه در هر شاخ و برگ
صد هزاران نوک پیکان بهر من دربار هست
مگذر از خاکم مبادا شعله گیرد دامنت
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۲۷
مگو که سوختن از عاشقی بتر باشد
که سوز آتش عشاق بیشتر باشد
گر استخوان من از عشق دوست خاک شود
هنوز بر سر پیکان کارگر باشد
سنان حادثه خون ریزدش ز پرده چشم
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۳۱
ای که گویی ما به زهد از خود حجاب افکندهایم
رو که ما سجاده تقوی بر آب افکندهایم
مردمان دیده را ما در شب آسودگی
بسترِ خارِ مغیلان وقت خواب افکندهایم
بهر خونِ ما خدا را دل مرنجان غمزه را
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۳۲
چنان ز آتش دل سینه مشتعل کردم
که جان آتش سوزنده را خجل کردم
بیا که بی تو دعایم به آسمان نرسد
ز بسکه راه فلک ز آب دیده گل کردم
مکن تأمل و در خانه دل آتش زن
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۳۵
گفتی که شد دردت فزون صبر است و بس درمان تو
صبر از کجا و جان من ای جان ودل قربان تو
افتادم اندر چنگ غم چون خس که در آتش فتد
باری عجب درمانده ام دست من و دامان تو
دل بیخود و من بیخبر ترسم که آخر بر دهد
[...]