به سیم آیدت نان و دارو پدید

به سیم این دوگیتی توانی خرید

که تا شهریاری سوی تو رسید

جهان چند از این شهریاران بدید

که نتوانم او را به دو دیده دید

سرش بی گمانی بباید برید

سرانجام کارت به جایی رسید

کت اندر مقامی بباید خزید

چو چشم سپهبد به بهمن رسید

فرودآمد و آفرین گسترید

چوباد اندر آمد به سقلی رسید

خروشی به چرخ برین برکشید

پشوتن زقلب سپه چون بدید

خروشید و تیغ از میان برکشید

تخواره چو او را بدان سان بدید

باستاد بر سرش زخمی رسید

ازین رنج کامروز بر وی رسید

نیارد برین بوم و برآرمید

فرامرز یل گرز را برکشید

جز از کوشش،آن روز چاره ندید

به هر حمله ای لشکری بردرید

به هر سطوه ای شد صفی ناپدید

که او چون من و چون تو بسیار دید

نخواهد همی با کسی آرمید

تو از قدرت خویش گشتی پدید

تو دادی در بسته ها را کلید