گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

زدرگاه شاهی دمیدند نای

سپهبد به اسب اندر آورد پای

سواران او کمتر از پنچ صد

به گیتی چنین بد به مردم رسد

بدان اندکی پیش ایشان شدند

چوگل پیش باد گل افشان شدند

نگه کرد جاماسب اندر شمار

زدیده ببارید خون بر کنار

بدو گفت بهمن که این گریه چیست

چنین روز فرخ چه باید گریست

دلم گفت شاها پر از درد گشت

از این بی وفا اختران سردگشت

سرآمد فرامرز یل را زمان

دریغا بزرگان آن دودمان

به تندی بر او بانگ زد شاه زوش

بدو گفت کای پیر و بی مغز وهوش

تو را درد او کارگر بد به دل

ولیکن همی خور بپوشی به گل

تو دیریست تا مهربان ویی

شب وروز اندر عنان ویی

بفرمود تا حمله کردند شاه

چو موج روان و چو آب سیاه

برآمد چکاچاک تیرو تبر

یکی بیشه شد سرکشان را سپر

کجا خشت برنده چون نال شد

سپرها به کردار غربال شد

کجا تیرباران برآمد زشست

کس از زخم شست دلیران نرست

کجا شد سر نیزه ها جان ربای

درآورد هر در زمانش زجای

چو شد در هوا شست باز وکمند

تن زورمند از تکاور بکند

چو زوبین زیال دلیران برفت

روان ها زتن،راه رفتن گرفت

زبهر خورش گشت پران عقاب

بدان سان که پوشیده شد آفتاب

کمین کرد در دشت،مردارخوار

مراو را خورش سالیان ها سوار

سوار دلاور چو غران شدی

سرتیغ هندیش بران شدی

روان،راه رفتن گرفتیش هوش

به خون،مرگ گفتی که جانا مکوش

سر هر سنانی یکی جان ربود

زدل ها همی هوش پیکان ربود

فرامرز یل گرز را برکشید

جز از کوشش،آن روز چاره ندید

یکی خلعت افکند در دشت جنگ

زمین را زخون،چادر لعل رنگ

به هر حمله ای لشکری بردرید

به هر سطوه ای شد صفی ناپدید

زچندان بکشت از دلیران شاه

که نتوان شمردن همی سال وماه

به هر کس که بنهاد شمشیر دست

سوار وپیاده به هم برشکست

زخون،دسته گرز،مرجان شده

جهانی از آن زخم،بی جان شده

چنین تا سوارانش کشته شدند

همه با گل وخون سرشته شدند

نبودش کس جز غلامان خویش

شد ازبخت،نومید از جان خویش

به نومیدی اندر چه کوشش نمود

چو برگشته شد بخت،کوشش چه سود

پس آمد یکی زخم پیکان درشت

مرآن خنگ پروار او را بکشت

چو شد کشته در زیراو بارگی

نهاد اندرو روی بیچارگی

زره بر کمرگاه زد مرد جنگ

درآورد تیغ یلی را به چنگ

غلامانش ترکش فرو ریختند

پیاده شدند و برآویختند

شکسته شدش تیغ و گرز وکمند

کمان خواست آن نامدار بلند

چواز شست بگشاد برنده تیر

هم آورد او را اجل گفت میر

نه برگستوان،تیر او بازداشت

نه جز تیرگی دیگر کسی ساز داشت

زخون کرده چون چادر سرخ،دشت

چنان شد که پیرامنش زار گشت

دل بهمن از کار او شد به جوش

برآورد بر لشکر خود خروش

که یک مرد و چندین هزاران سوار

ندارید شرم از من و کردگار؟

سپاه از نکوهش برآشوفتند

به یک ره برآن چند تن کوفتند

در ایشان فتادند مردان مرد

چو در لاله زار اوفتد باد سرد

سپهبد فروماند خسته به جای

شکسته کمان و گسسته قبای

بینداخت یک ره کمان را زدست

سپر پیش بنهاد و بر سر نشست

چو حلقه شده گرد او بر سپاه

همی کرد هرکس بدو در نگاه

نه کس پیش رویش توانست گشت

نه نزدیک او نامداری بگشت

چو بهمن چنان دید فرزانه مرد

ابا سرکشان نزدش آهنگ کرد

همه ایستادند بالای او

سپر بود خاک سیه جای او

بزد تازیانه یکی بر سرش

ازآن تنگ دل شد همه لشکرش

سیه مرد را گفت دستش ببند

کزین نام یابی به گیتی بلند

بدو گفت شاها تو خواهی که من

شوم زشت نام اندرین انجمن

از آن پس کزو دیده ام مردمی

چه باید که او گردد از من غمی

نه مردم بود کو ندارد سپاس

خنک مرد نیکوی نیکی شناس

شه دیلمان را بفرمود شاه

که دستش ببند و نکوهش مخواه

به شه گفت هرگز مبادا که من

کنم زشت نام،این تن خویشتن

مرا با سپاه من آزاد کرد

سزای نکویی چه بیداد کرد

شد از خشم،مر شاه را سرخ،چشم

به رهام وگودرز گفتش به خشم

که باری نکرد او به تو مردمی

سزد گر به گفتار من بگروی

چنین داد پاسخ که با من نکرد

من از وی ندیدم نه گرم و نه سود

ولیکن بدانیم ماها بسی

نکویی نمودست با هرکسی

که گودرز را بستد از دست دیو

تهمتن به فرمان کیهان خدیو

همان بیژن گیو از بند چاه

رهانید اندر شبان سیاه

اگر شاه بیند نفرمایدم ک

ه این کار یک روز بگذایدم

به هرکس که فرمود شاه بلند

نکرد هیچ کس دست یل را به بند

بفرمود پس غلامان شاه

شدند از فرامرز یل،نیک خواه

ببستند دستش به کردار سنگ

نهادند بر گردنش پالهنگ

زد اندر گلستان کابل درخت

زپس کرد بر شاه و بر بیخ،سخت

فرامرزیل،مرده بر دار کرد

تن پیل وارش نگونسار کرد

درخت صلیبی و آیین او

زبهمن پدید آمد وکین او

چو ماند به گیتی،هنر،یادگار

نکویی بهست از صلیبی و دار

به گیتی نماند به جز نیک وبد

تو گر بد کنی،هم به تو بد رسد

پسر،سرنگونش بود داردان

پدر،سر به زندان آتش،روان

سران سپه جامه کردند چاک

به جای کله برنهادند خاک

زلشکر برآمد به زاری خروش

زدو دیده،خون دل آمدبه جوش

ز رستم همی خورد هرکس دریغ

که خورشید او ماند در زیر میغ

دریغ آن همه کار و کرداراو

به جای نیاکان ما کار او

اگر بشنود رستم پیلتن

به دخمه به خود بردرد او کفن

سرافراز گردان فرزانه مرد

سه روز اندرآن سوگ بودند ودرد

چهارم نکو دخمه ای ساختند

زکار سپهبد بپرداختند

نهادندش آنجا و گشتند باز

جهان را چنین است آیین وساز

نه چون راست گردد ازو شاد باش

نه گر کژ بگردد به فریاد باش

که هر دو همی بگذرد بی درنگ

تو از وی گهی شاد و گاهی به جنگ

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode