یکی داستانی کنون در خور است
که دانش فراوان بدو اندر است
سه فرزانه بودند جایی به هم
نشسته زگردون گردان دژم
یکی گفت کز راه باریک من
بتر نیست از درد،نزدیک من
همه دردمندی شود تیره خوی
بود بی گمانیش از مرگ روی
دگر گفت ما این نخوانیم بد
به جایی که نیکو به مردم رسد
بد آن دان که مردم بود گرسنه
سر خویش نشناسد از پاشنه
سه دیگر بدان هردو آورد روی
چنین گفت کای مرد،یاوه نگوی
ندانم از آن بیم با هول تر
که آن آورد زندگانی به سر
بجوشد همی زهره از ترس وبیم
دل ار چه دلیرست گردد دو نیم
شکیبا بدان هردو بودن توان
بدان هردو دارو خریدن توان
به سیم آیدت نان و دارو پدید
به سیم این دوگیتی توانی خرید
بیا تا یکی آزمایش کنیم
کرا راست گوید ستایش کنیم
چو ناسازگار آمد این چند رای
درست آیدت آزمایش به جای
بیاورد هریک یکی گوسفند
نمودند بیچارگان را گزند
از ایشان یکی را شکستند پای
فکندند اورابه خانه به جای
نهادند سبزی به پیش اندرش
همان آب روشن که بودی خورش
به زندان یکی را دگر باز داشت
ببردند نزدیک او شام و چاشت
به خانه درون کرد میش بزرگ
ببست از برابرش گرگی سترگ
سیم را ببستند بی آب ونان
ببستند در را به بیچارگان
چنان بود پیمن آن هرسه کس
که یک هفته آنجا نکردند کس
پدید آید آن هفت روز تمام
که زنده کدامست، مرده کدام
به هشتم سه فرزانه رفتند تیز
زبان پر ز گفتار و دل پر ستیز
سوی خانه دردمندان شدند
بدان خانه مستمندان شدند
بدیدند خفته شکسته دو پای
گیا خورده وآب،زنده به جای
دوم را به زندان شدند آن سه تن
به لب ناچران زنده ماند به تن
سه دیگر ز بیم گزاینده گرگ
بمرده چنان گوسفند بزرگ
یقین شد که ترس از همه برترست
به هردو جهان،ایمنی خوشتر است
کشیده ستم دیده زال این سه چیز
به دل،درد،نان خوردنی،بیم نیز
سرانجام پیری چو نیکو بود
همه زندگانی بی آهو بود
نشسته کشاورز خورشیدپیش
زمانه زده بر دل هردو نیش
کشاورز را گفت بیچاره وار
که لختی سیاهی وکاغذ بیار
برفت و بیاورد دستان زدرد
به دستور بهمن یکی نامه کرد
کزین زندگانی که هستم دروی
سزد گر نتابم من از شاه،روی
سرآید به من این هم از روزگار
به گیتی نماند کسی پایدار
من وشاه و تو هرسه تن بگذریم
زکاری که کردیم کیفر بریم
سرانجام ما بازگشتن به خاک
زمردی چه بیم و زکشتن چه باک
بدان گیتی افکندم اکنون سخن
بگو شاه را هرچه خواهی مکن
که من سیرم از زندگانی کنون
ببخشای خواه و بریزی تو خون
بیامد کشاورز و نامه بداد
چو جاماسب آن نامه را برگشاد
سر راستان اندر آمد به اسب
برون رفت مانند آذر گشسب
به تند استری را نهادند زین
زبهر سرافراز زال گزین
دو تا گشته و سرفکنده به پیش
تن ازدرد،نالان،دل از درد،ریش
زباد خزان،گل فرو ریخته
زخون،زعفران،ژاله بربیخته
چو شاخی که بی بار باشد خزان
چو باغی کزو بگسلد ارغوان
زبس سال ومه رفته گردان سرش
چو سرو سمن خم شده پیکرش
بدو گفت برخیز کین رای نیست
که با رنج گردون تو را پای نیست
مر او را ابا خویشتن رادمرد
نهانی زخویش و زبیگانه برد
نهادند خوان پیش آن هردوان
بخوردند و کردند تازه روان
همان گاه برخاست جاماسب زود
بیامد به نزدیک بهمن چودود
بدو گفت ای نامور شهریار
تو را کرد یزدان،چنین کامکار
بیا تا بتازیم ایدر به بلخ
به خود روز شادی نسازیم تلخ
چنین گفت بهمن که پنجاه سال
نشینم درین مرز از بهر زال
خود از بهر زال است برخاک،جنگ
نخواهم شدن تا نیاید به چنگ
بدو گفت ایدر درنگ آوری
چه خواهیش کرد ار به چنگ آوری
بکوبم سرش گفت در زیرسنگ
خورم زاستخوانش با می لعل رنگ
کنم سیستان را یکی ساده دشت
سراسر به ارزن بخواهیم کشت
فرامرز را زیر پای آورم
هرآنچه که گفتم به جای آورم
وز آن پس سوی دخمه لشکر کشم
از این مرز کنده به خاور کشم
بدان تا جهانی بدانند کار
که یاوه نشد خون اسفندیار
بدو گفت داننده،فرمان توراست
ولیکن سگالش چنین نارواست
چوپیروز گشتی بزرگی نمای
همان به که بخشایش آری به جای
سر راستی،داد وبخشایش است
از این هر دوگیتی برآسایش است
اگر رایت این است گفتار،این
نیابی تو مر زال را در زمین
گر زال درد هر، بیچاره گشت
فرامرز در گیتی آواره گشت
بکندی همه کاخ وایوانشان
به تاراج دادی شبستانشان
سرایی که گرشاسب کردی نماز
پراز نامداران گردنفراز
چنان گشت گویی که هرگز نبود
نه نامت ازین شهریارا نبود
زگفتار آن شاه گیتی گشا
چو خیره فروماند گفتی به جای
بدو گفت با سخن گفتنت
چه چیز است برخیره آشفتنت
نه من دشمنم گر تورا هست دوست
زداننده داد درستی نکوست
بگو مر مرا تا هوای تو چیست
زگفتار بیهوده رای تو چیست
بدوگفت داننده کای شهریار
تو را بازگویم که چون است کار
اگر زال خواهی که آید به دست
یکی سخت پیمانت باید ببست
زسوگند،چون شاه چاره ندید
زگفتار دانا کرانه ندید
بیاورد داننده،وستا و زند
به سوگند مر شاه را کرد بند
از آن پس که او را بسی پند داد
مراو رایکی سخت سوگند داد
به یزدان که امید مردم وراست
به پیغمبر دین ابر راه راست
که من زال را خون نریزم زتن
نه کس را بفرمایم از انجمن
نه بد خواهمش نه گزندش کنم
نه زندان نمایم نه بندش کنم
به دل شاد،فرزانه بر پای جست
که دستان زدار و زکشتن برست
بیامد بر نزدیک دستان سام
به مژده که تنداژدها گشت رام
یکی رنجه شو تابه نزدیک شاه
تو را چون ببیند ببخشد گناه
بدو گفت زال ای سرافراز پیر
به کشتن دهی مر مرا خیره خیر
که شه بی وفایست واندک خرد
به جز بر بدی سویمان ننگرد
خرد راه دیده بدوزد بروی
همان آتش کین برافروزد اوی
بدو گفت اندیشه بد مدار
که شه نشکند با من این زینهار
به یزدان هرآن کس که سوگند خورد
اگر بشکند کس نخواندش مرد
برفتند جاماسب،خورشید و زال
گرفته دو تن زال را سخت یال
به خورشید گفت ای نکو رای مرد
تو با من چه باشی برو بازگرد
یک آرزو کار تو دل ناخوش است
به جان تو چون آتش سرکش است
نیاید که دیوش به جایی کشد
که جان تو از وی بلایی کشد
چنین داد پاسخ که او پادشاست
به گیتی وی امروز فرمان رواست
چنان دان که چون آفتابست شاه
که دارد کنون زآفتابم نگاه؟
دگر کز تو برگشت آیین من
نباشد روا نیست در دین من
چو من با تو بودم به هنگام ناز
نگردم به گاه بلا از تو باز
زگفتار او هرسه گریان شدند
وزآنجا سوی شاه ایران شدند
چو زال اندر آمد به نزدیک شاه
رخان کرده چون کاه،بالا دوتاه
به لب بر رخ از خاک بر رمیم زد
زخون،نقطه بر تخته سیم زد
چنین گفت کای شاه فرخنده روز
به کام تو شد کشور نیمروز
چه خواهی از این پیر برگشته بخت
از آن پس که دیدم زتو درد سخت
نه من پروراننده بودم تورا
نه من مهربانی نمودم تو را؟
کنون از بزرگان روا این بود
چنان نیکویی را جزا این بود؟
چه باید تو را خواند مرد اسیر
که پیش نیاکان تو گشت سیر
به ما پنج روز دگر تا جهان
سرآرد بدین پیرسر ناگهان
بزرگی و نیکو دلی پیشه کن
به کار جهان اندر اندیشه کن
که تا شهریاری سوی تو رسید
جهان چند از این شهریاران بدید
کجا شد کیومرث آن سرکشان
که کس را به گیتی نمانده نشان
کجا رفته کیخسرو پاک زاد
که لهراسب را نام شاهی نهاد
سرانجام،نزدیک ایشان شوی
که در پیش دادار یزدان شوی
بکندی مرا خانه وبوم وبر
بخستی دلم را به مرگ پسر
بکشتی همه نامداران من
دلیران این مرز ویاران من
فرامرز،آواره و دختران
زگیتی بسی مرده نام آوران
نبوده به جایی شما را گزند
زما یافته تاج و تخت بلند
گراین داد بینی،زهی دادگر
همین برد و برگیرد این ره پسر
زگفتار او شاه شد همچو قیر
زختمش بترسید جاماسب پیر
به دل گفت داننده اکنون بود
که پیرامن زال،پرخون شود
همان گاه بهمن برآورد سر
به دژخیم فرمود کو را ببر
که نتوانم او را به دو دیده دید
سرش بی گمانی بباید برید
هنوزش زبان بین که چون خنجر است
یکی خنجر تیزش اندر خور است
کشانش ببردند وکردند بند
وزآن پس بفرمود شاه بلند
کز آهن یکی تنگ گونه قفس
که زندان ندید آن چنان هیچ کس
در آن بندکردند مر زال را
چو مرغی مر آن هشتصد سال را
جهان را چو دیدی،سرانجام بین
چنین رنگ بین و چنان دام بین
مباش ایمن از گردش روزگار
که ناپایدار است و ناسازگار
سرانجام کارت به جایی رسید
کت اندر مقامی بباید خزید
به دستان فرستاد پیغام،شاه
که این است تا زنده ای جایگاه
یکی ژنده پیلی تو را باد وبس
که بر پشت او باشی اندر قفس
بسی گنج از ایوان او برگرفت
بسی افسر و تخت و گوهر گرفت
از آن پس به ویرانی آورد رای
درآورد کاخ بلندش زپای
یکی آتش سهمگین برفروخت
همه سیستان را سراسر بسوخت
وزآن پس برافکند تخم برست
همیشه چنین بودگفتن درخت
چنان شد که هرکس که آنجا گذشت
همه ساله گفتی که بوده است شت
چو از شهر دستان بپرداخت شاه
سوی کابل آورد او با سپاه
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این داستان درباره سه فرزانه است که در جایی نشستهاند و درباره مرگ و دردها و زندگی بحث میکنند. یکی از آنها با باریک بودن راه زندگی، بیم از مرگ را مطرح میکند و دیگران هم نظرهای خود را ارائه میدهند. در نهایت تصمیم میگیرند تا یک آزمایش انجام دهند و هر کدام یکی از گوسفندها را بیاورند.
آزمایش آنها نشان میدهد که ترس از خطر بالاتر از دردهای دیگر است، چرا که در نهایت یکی از آنها جان خود را از دست میدهد. فرزندان میفهمند که زندگی پر از خطر و رنج است و بهتر است که به جای ترس، به بخشش و دوستی پرداخته شود. داستان سرانجام به حکمت و رویکرد مثبت به زندگی میرسد، که با وجود ناپایداری دنیا، باید به دوستی و همدلی توجه کرد و از کینه و انتقام دوری جست.
در پایان، حکایت به مسألهای عمیق درباره انسانیت و درک ارزشهای واقعی زندگی در برابر مشکلات میانجامد.
هوش مصنوعی: حالا داستانی داریم که مناسب و شایسته است و در آن دانش زیادی نهفته است.
هوش مصنوعی: سه حکیم در مکانی گرد هم آمده بودند و از سرنوشت غمگین زندگی صحبت میکردند.
هوش مصنوعی: یکی گفت که درد من از عبور از مسیر باریک تو کمتر است.
هوش مصنوعی: هر کسی که به درد و رنج دچار شود، حتماً از مرگ میهراسد و این ترس از مرگ است که به تغییر شخصیت و رفتار او منجر میشود.
هوش مصنوعی: او گفت ما این کار را ادامه نمیدهیم، زیرا بهتر است که آن را به جای دیگری ببریم که برای مردم مناسبتر باشد.
هوش مصنوعی: بدان که وقتی مردم گرسنه هستند، حتی قادر نیستند به مشکلات یا خطرات خود پی ببرند.
هوش مصنوعی: سه نفر دیگر هم به آن دو نزدیک شدند و گفتند: ای مرد، هرگز حرف بیمعنی نزنید.
هوش مصنوعی: من نمیدانم از آن ترس بزرگتر چیست که زندگی را به پایان میرساند.
هوش مصنوعی: دل انسان، حتی اگر قوی و شجاع باشد، در مواجهه با ترس و نگرانی ممکن است ضعیف شود و دچار تردید و نگران گردد. این احساسات میتوانند به اندازهای شدید باشند که او را به دو نیم تقسیم کنند.
هوش مصنوعی: صبر و شکیبایی باعث میشود که بتوانی به هر دو چیز دست یابی، و با داشتن آنها میتوانی به درمان دردهای خود برسی.
هوش مصنوعی: با پول میتوانی نان و دارو به دست آوری، و با پول میتوانی این دو بیت شعر را نیز بخری.
هوش مصنوعی: بیایید یک آزمایش انجام دهیم و ببینیم چه کسی راست میگوید، سپس او را ستایش کنیم.
هوش مصنوعی: زمانی که این چند نظر با یکدیگر هماهنگ نیستند، لازم است که به جای آنها، امتحانی انجام دهی تا حقیقت را کشف کنی.
هوش مصنوعی: هر یک از بیچارگان یک گوسفند آوردند و به این ترتیب مشکلات و زجرهایشان را کاهش دادند.
هوش مصنوعی: یکی از آنها را شکستند و او را به جای خانهای به زمین انداختند.
هوش مصنوعی: آنها به جلوش سبزی گذاشتند و همان آب زلالی را که همیشه خوراکش بود، به او دادند.
هوش مصنوعی: در زندان شخصی را به دیگری منتقل کردند و او را به سراغ غذاهای صبح و شب بردند.
هوش مصنوعی: میش بزرگی به درون خانهاش رفت و در را بست، و در برابرش گرگی بزرگ ایستاده بود.
هوش مصنوعی: سیم را به غم و ناراحتی بستند و به بیچارگان فرصتی برای غذا و آب ندادند. در واقع، درهایی که به روی مردم باز بوده، حالا به خاطر مشکلات و کمبودها بسته شده است.
هوش مصنوعی: چنان بود پیمان آن سه نفر که هیچکدام در آنجا به مدت یک هفته کاری نکردند.
هوش مصنوعی: هفت روز کامل برپا میشود تا روشن شود که کدام زندگی دارد و کدام مرده است.
هوش مصنوعی: سه انسان فرزانه و هوشمند به جمعی رفتند، زبانشان تند و سریع بود و پر از گفت و شنود، اما دلهایشان پر از کینه و جدال بود.
هوش مصنوعی: به سمت خانه کسانی که در درد و رنج بودند رفتند و در آن خانه، نیازمندان نیز حضور یافتند.
هوش مصنوعی: آنها دیدند که گیاهی آسیب دیده و خسته بر روی زمین افتاده و آب آن را زنده کرده است.
هوش مصنوعی: سه نفر به زندان افتادند و تنها یکی از آنها به خاطر شرایط ناگزیر زنده ماند، در حالی که دو نفر دیگر به سرنوشت دیگری دچار شدند.
هوش مصنوعی: سه نفر دیگر از ترس، مانند گوسفند بزرگ، از گرگ مرده فرار کردند.
هوش مصنوعی: مشخص شده که ترس از هر چیزی بالاتر است و در هر دو جهان، در امان بودن از خطرها و دغدغهها خوشایندتر است.
هوش مصنوعی: زال که در رنج و سختی زندگی کرده، سه چیز را در دل احساس میکند: درد، نیاز به نان و ترس از آینده.
هوش مصنوعی: در نهایت، اگر پیری به خوبی سپری شود، زندگی بدون دغدغه و نگرانی خواهد بود.
هوش مصنوعی: کشاورز در زیر نور آفتاب نشسته و زمانه به او و آفتاب صدمهای زده است.
هوش مصنوعی: کشاورز به حالتی Nاآرام و نگران گفت که کمی سیاهی و کاغذ بیاور.
هوش مصنوعی: رفت و از درد بهمن خواسته بود که به او کمک کند و نامهای نوشت.
هوش مصنوعی: این زندگی که من دارم به عنوان یک درویش، نباید باعث شود که اگر از شاه دور شوم، احساس بدی داشته باشم.
هوش مصنوعی: به من این روزگار هم خواهد گذشت و در دنیا هیچکس باقی و پایدار نمیماند.
هوش مصنوعی: کاری که انجام دادیم را کنار میگذاریم و از آن عبور میکنیم. ما سه نفر، من، شاه و تو، سزاوتهای کارهایمان را فراموش کرده و به جلو میرویم.
هوش مصنوعی: در نهایت، ما دوباره به زمین سبز و پربار برمیگردیم. از مرگ و نابودی چه ترسی داریم؟
هوش مصنوعی: در این دنیا تصمیم خود را گرفتهام، حالا هر چه میخواهی بگو و با شاه هر طور که میخواهی رفتار کن.
هوش مصنوعی: من دیگر از زندگی سیر شدهام، پس خواهش میکنم مرا ببخش و بگذار تا خونم بریزد.
هوش مصنوعی: کشاورز آمد و نامهای را به دست داد، مانند جاماسب که آن نامه را گشود.
هوش مصنوعی: در میانهٔ باران، سرآمدی با شتاب به بیرون آمد و همچون آذرگشسب، خشم و قدرتش را به نمایش گذاشت.
هوش مصنوعی: سریعالسیر را زین گذاشتند تا زال سرافراز را برگزینند.
هوش مصنوعی: دو نفر در حال چرخیدن و ناامید به سمت بدن ایستادهاند، در حالی که از درد و رنج در حال ناله هستند و دلشان از شدت درد بر هم ریخته است.
هوش مصنوعی: از باد خزان، گلها با شدت به زمین افتادهاند و رنگ زعفران و اشک باران در هم آمیخته شده است.
هوش مصنوعی: انسانی که فاقد تعلقات و دادههای ارزشمند باشد، مانند درختی است که میوه ندارد، و همانند باغی میماند که گلهای زیبای آن از آن جدا شده باشد.
هوش مصنوعی: سالیان و ماهها گذشتهاند و او مانند سرو سمن که به خاطر گذر زمان و چرخش ایام، قامتش خم شده است، حالتی خمیده و افسرده پیدا کرده است.
هوش مصنوعی: به او گفتند که از خواب برخیز، زیرا این کار مناسب نیست و با تلاش و زحمت زندگی، تو به جایی نخواهی رسید.
هوش مصنوعی: این بیت به بیان این موضوع میپردازد که رادمردی به دور از خودخواهی و غفلت، از خویشتن و دیگران جدایی میجوید. او به طور ناشناس و پنهانی، به دنبال راهی است که از تمامی تعلقات فارغ شود و به معنای واقعی خود برسد.
هوش مصنوعی: آنها سفرهای پهن کردند و آن دو نفر از آن خوراک خوردند و جانشان تازه شد.
هوش مصنوعی: در همان لحظه، جاماسب به سرعت برخاست و به نزدیکی بهمن آمد.
هوش مصنوعی: او به شهریار معروف گفت: خدا تو را به این موفقیت و کامیابی رسانده است.
هوش مصنوعی: بیا تا به بلخ برویم و روزی شاد و خوش داشته باشیم و آن را تلخ نکنیم.
هوش مصنوعی: بهرام گفت که پنجاه سال در این سرزمین بمانم به خاطر زال.
هوش مصنوعی: من برای زال روی زمین افتادهام و قصد جنگیدن ندارم تا او به دست من بیفتد.
هوش مصنوعی: به او گفت: اگر درنگ کنی و توقف نمایی، چه چیزی را میخواهی به دست بیاوری؟
هوش مصنوعی: من با تمامی قدرت بر سر او میکوبم، و اگر زیر سنگ دفن شود، از استخوانش شرابی به رنگ لعل میخورم.
هوش مصنوعی: من قصد دارم که سرزمین سیستان را به یک دشت ساده و وسیع تبدیل کنم و در آنجا فقط به کشت ارزن بپردازیم.
هوش مصنوعی: من هر چیزی که گفتم را به عمل در میآورم و فرامرز را در موقعیتی قرار میدهم که شایستهاش است.
هوش مصنوعی: پس از آن، به سمت پنهانگاه نظامی میروم و این سرزمین را رها کرده، به سوی شرق میروم.
هوش مصنوعی: بدان که همه باید آگاه شوند که کار اسفندیار بیهدف و بیدلیل نبوده و این موضوع به سادگی فراموش نشدنی است.
هوش مصنوعی: او به او گفت: حکیم و دانا، فرمان تو را میپذیرد، اما رفتار او نسبت به این موضوع نادرست است.
هوش مصنوعی: وقتی که به موفقیتی دست یافتی و بزرگ شدی، بهتر است که بزرگواری و بخشش را در دل داشته باشی و به دیگران کمک کنی.
هوش مصنوعی: در حقیقت، آرامش و آسایش در زندگی از راستگویی و بخشش ناشی میشود.
هوش مصنوعی: اگر این گفته درست باشد، تو هرگز نمیتوانی زال را در این سرزمین پیدا کنی.
هوش مصنوعی: اگر زال به خاطر درد رنجور شود، فرامرز در دنیا به طور درمانده و آواره خواهد شد.
هوش مصنوعی: همه قصرها و بناهای زیبا و بزرگ آنها را به نابودی کشاندی و شبستان آنها را تحت تأثیر قرار دادی.
هوش مصنوعی: خانهای که گرشاسب در آن نماز خوانده، پر از نامآوران و بزرگانی است که بر گردن خود افتخار و عظمت دارند.
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که تو از ابتدا وجود نداشتی و هیچ نامی از تو در این شهر وجود ندارد.
هوش مصنوعی: از سخنان آن شاهی که جهان را میگشاید، اگر کسی حیران بماند، گویی در جای دیگری است.
هوش مصنوعی: با او گفت: با این صحبت کردنت چه چیزی است که باعث شده زمینهات به هم بریزد؟
هوش مصنوعی: من دشمن تو نیستم، اگر کسی تو را دوست داشته باشد. کسی که از حقیقت باخبر باشد، به درستی و نیکی عمل میکند.
هوش مصنوعی: بگو که حالت چگونه است و حال و هوای تو چه طور است؛ حرف بیهوده نزن و نظرت را رو کن.
هوش مصنوعی: یک دانای خردمند به شهریار میگوید، ای پادشاه، میخواهم به تو بگویم که اوضاع چگونه است.
هوش مصنوعی: اگر میخواهی که زال به دستت بیفتد، باید پیمان محکمی ببندی.
هوش مصنوعی: از آنجا که شاه راه حل مناسبی پیدا نکرد، به سخنان حکیمانه گوش نداد.
هوش مصنوعی: آوردن دانای بزرگ، کتابهای اوستا و زند را به میان آورد و به یاد شاه، قسمی را بیان کرد که او را در بند قرار داد.
هوش مصنوعی: پس از آنکه او را بارها نصیحت کردم، به من قسمی محکم داد که دیگر نصیحتش نکنم.
هوش مصنوعی: به خداوندی که مردم به او امید دارند و به پیامبرش که راه درست را نشان میدهد.
هوش مصنوعی: من تصمیم ندارم که زال را به قتل برسانم و همچنین هیچکس را هم از جمع خود طرد نمیکنم.
هوش مصنوعی: من نه او را بدخواهم، نه به او آسیب میزنم، نه او را زندانی میکنم، و نه او را در بند میآورم.
هوش مصنوعی: با قلبی شاد و خوشحال، حکیم از جا برخاست و دستانش را برای کار و تلاش آماده کرد.
هوش مصنوعی: سام به نزدیکی خود آمد و با خوشحالی خبر داد که تند اژدها رام شده است.
هوش مصنوعی: اگر یکی خود را به زحمت بیندازد و قربانی کند، به طوری که شاه او را ببیند، ممکن است او را ببخشد و از گناهانش چشم پوشی کند.
هوش مصنوعی: زال، ای پیر سرافراز، به من بگو که آیا تو میخواهی مرا بگویی که باید بمیرم؟ این حرف چه خوب و روشنی است!
هوش مصنوعی: پادشاهی که وفادار نیست و خرد کمی دارد، جز به بدیهای ما نگاه نمیکند.
هوش مصنوعی: خرد به دقت نگاه میکند تا ببیند که همان آتش انتقام را روشن کند.
هوش مصنوعی: به او بگو که فکر بد نکند، زیرا که پادشاه نمیتواند به خاطر من این را بشکند، پس مراقب باشد.
هوش مصنوعی: هر کسی که به خداوند قسم بخورد و سپس به عهد خود وفا نکند، دیگر او را مرد نمیدانند و به او اعتماد نمیشود.
هوش مصنوعی: جاماسب و خورشید و زال رفتند، و دو نفر زال را با سختی و قدرت به زنجیر کشیدند.
هوش مصنوعی: به خورشید گفت: ای مرد بافکر و نیکو، تو چه کار به من داری؟ بهتر است که بروی و به جای خود برگردی.
هوش مصنوعی: یک آرزو باعث ناراحتی دل تو شده و مانند آتش سرکش به جانت آسیب میزند.
هوش مصنوعی: نباید اجازه دهی که دیو تو را به مکانی ببرد که جان تو از آن دچار خطر و مشکلات شود.
هوش مصنوعی: پاسخی چنین داد که او پادشاه است و در این دنیا امروز بر همه حکومت میکند.
هوش مصنوعی: بگو که مثل آفتاب، پادشاه درخشان و باعظمتی است که اکنون باید به آفتاب توجه کند.
هوش مصنوعی: اگر تو از من دور شوی و مسیر جدیدی اختیار کنی، برای من قابل قبول نیست و در عقیده و اصول من نمیگنجد.
هوش مصنوعی: وقتی که در کنار تو هستم و در لحظات خوشی قرار داریم، در زمانهای سخت و دشوار از تو روی نمیگردانم.
هوش مصنوعی: از سخنان او سه نفر گریه کردند و از آنجا به سمت شاه ایران رفتند.
هوش مصنوعی: وقتی زال به نزد شاه رسید، به قدری ترسیده و لرزان بود که مانند کاه نرم شده و نتوانست ایستاده بماند.
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر به زیبایی و لطافت چهرهاش اشاره میکند که از خاک و رنجها ناشی شده است. او به تجلی این زیبایی در زندگی و احساساتش پرداخته و میگوید که زیباییهایش مانند نقطهای روی تختهای از نقره میدرخشد. در واقع، شاعر بهنوعی از اثرات منفی و سختیها سخن میگوید که در عین حال به شکوه و زیبایی تبدیل شدهاند.
هوش مصنوعی: او گفت: ای پادشاه خوشبخت، روز تو خوش و دلپذیر شده و سرزمین نیمروز به کام توست.
هوش مصنوعی: چه چیزی از این مرد سالخورده که بختش دیری است برگشته برمیخواهی، از زمانی که دیدم از تو دلی پر درد دارم؟
هوش مصنوعی: من نه کسی بودم که تو را پرورش دهم و نه مهربانی خاصی نسبت به تو کردهام.
هوش مصنوعی: حالا وقتی به افراد بزرگ و با فضیلت نگاه میکنیم، آیا انصافاً باید بپذیریم که این نوع نیکی و خوبی فقط باید همینگونه باشد؟
هوش مصنوعی: چگونه باید تو را نامید، ای مردی که به اسارت در آمدهای و به دوران نیاکانت سفر کردهای؟
هوش مصنوعی: ما تنها پنج روز دیگر فرصت داریم تا جهان به این پیرمرد ناگهان بپیوندد.
هوش مصنوعی: با اهمیت به نیکوکاری و بزرگمنشی بپرداز و در مورد کارها و وضعیت جهان تأمل کن.
هوش مصنوعی: وقتی که پادشاهی به سوی تو آمد، چه بسا که در طول تاریخ، شاهدان بسیاری از این پادشاهان را دیدهایم.
هوش مصنوعی: کیومرث، آن پادشاه بزرگ و قدرتمند که روزگاری بر جهان حکمرانی میکرد، کجا رفته است؟ اکنون کسی از او و نشانهاش در این دنیا باقی نمانده است.
هوش مصنوعی: کیخسرو، شاه پاک و نیک، کجا رفته است که نام شاهی بر لهراسب گذاشته شده است؟
هوش مصنوعی: در نهایت، به کسانی نزدیک شو که میتوانند تو را به درگاه خداوند نزدیکتر کنند.
هوش مصنوعی: خانه و کاشانهام را به من خراب کردی و دل مرا به خاطر مرگ پسرم شکست.
هوش مصنوعی: من همه دلیران و قهرمانان این دیار را به نبرد میخوانم.
هوش مصنوعی: فرامرز با ناامیدی و بیخانمانی سرگردان است و دختران از دنیا با نامآوران زیادی که از بین رفتهاند، بسیار یاد میکنند.
هوش مصنوعی: شما هیچ آسیب و گزندی از من ندیدهاید، و بر این اساس به مقام والایی دست یافتهاید.
هوش مصنوعی: اگر به این داوری توجه کنی، صورت حقیقی او را مینگری و اوست که این مسیر را به فرزند خود میدهد و از آن میگیرد.
هوش مصنوعی: از سخنان او، شاه مانند قیر (نرمی و چسبندگی) شد و از این رو جاماسب پیر، ترسید.
هوش مصنوعی: به دل گفت فرد دانا که اکنون زمان آن رسیده که اطراف زال، پر از خون خواهد شد.
هوش مصنوعی: در آن زمان، بهمن بر افراشته شد و به دژخیم دستور داد که او را ببر.
هوش مصنوعی: اگر نتوانم او را با دو چشم ببینم، پس بیتردید باید سر او را از تن جدا کنم.
هوش مصنوعی: او هنوز زبانی دارد که مانند خنجری تیز و برنده است و این خنجر تیز در دل او جای دارد.
هوش مصنوعی: او را به اسارت بردند و به زنجیرش کشیدند و بعد از آن، شاه بزرگ فرمانی صادر کرد.
هوش مصنوعی: که هیچکس در زندانی مانند قفس آهنی نمیتواند حس آزادی را درک کند، زیرا او هرگز چنین محدودیتی را تجربه نکرده است.
هوش مصنوعی: در آنجا برای زال مانند یک پرنده محدودش کردند و او را به مدت هشتصد سال در آن وضعیت نگه داشتند.
هوش مصنوعی: وقتی به دنیا نگاهی میکنی، در انتها اینگونه رنگها و ظاهرها را ببین و همچنین فریبها و تلههایی را که در اطراف وجود دارند.
هوش مصنوعی: هرگز خیال نکن که از تغییرات زندگی در امان هستی، زیرا روزگار همیشه تغییر میکند و قابل اعتماد نیست.
هوش مصنوعی: نهایتاً کار تو به جایی میرسد که باید در مقابل مقام و جایگاهی خم شوی و خاضع باشی.
هوش مصنوعی: شاه پیامی فرستاد که این نشان میدهد تا زمانی که زندهای، جایگاه تو محفوظ است.
هوش مصنوعی: تو همچون یک فیل کهنه و آسیبدیدهای هستی که فقط به خاطر اینکه بر روی پشت او نشستهای، در قفس محبوس شدهای.
هوش مصنوعی: بسیاری از گنجینهها و ثروتها را از ایوان او برداشتند و همچنین بسیاری از تاجها، تختها و جواهرات را گرفتند.
هوش مصنوعی: پس از آن، با تدبیر خود، کاخ بلندش را ویران کرد و آن را از پای درآورد.
هوش مصنوعی: یک آتش بسیار بزرگ و وحشتناک روشن شد که تمام مناطق سیستان را به طور کامل سوزاند.
هوش مصنوعی: سپس دانهای را کاشت که همیشه جوانه میزند، و درخت چنین گفت.
هوش مصنوعی: هر کسی که آنجا عبور کرد، هر ساله میگفت که چیزی از آنجا دیده است.
هوش مصنوعی: وقتی شاه از دستان فارغ شد، به سوی کابل حرکت کرد و با لشگریانش به آنجا رفت.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.