گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

یکی داستانی کنون در خور است

که دانش فراوان بدو اندر است

سه فرزانه بودند جایی به هم

نشسته زگردون گردان دژم

یکی گفت کز راه باریک من

بتر نیست از درد،نزدیک من

همه دردمندی شود تیره خوی

بود بی گمانیش از مرگ روی

دگر گفت ما این نخوانیم بد

به جایی که نیکو به مردم رسد

بد آن دان که مردم بود گرسنه

سر خویش نشناسد از پاشنه

سه دیگر بدان هردو آورد روی

چنین گفت کای مرد،یاوه نگوی

ندانم از آن بیم با هول تر

که آن آورد زندگانی به سر

بجوشد همی زهره از ترس وبیم

دل ار چه دلیرست گردد دو نیم

شکیبا بدان هردو بودن توان

بدان هردو دارو خریدن توان

به سیم آیدت نان و دارو پدید

به سیم این دوگیتی توانی خرید

بیا تا یکی آزمایش کنیم

کرا راست گوید ستایش کنیم

چو ناسازگار آمد این چند رای

درست آیدت آزمایش به جای

بیاورد هریک یکی گوسفند

نمودند بیچارگان را گزند

از ایشان یکی را شکستند پای

فکندند اورابه خانه به جای

نهادند سبزی به پیش اندرش

همان آب روشن که بودی خورش

به زندان یکی را دگر باز داشت

ببردند نزدیک او شام و چاشت

به خانه درون کرد میش بزرگ

ببست از برابرش گرگی سترگ

سیم را ببستند بی آب ونان

ببستند در را به بیچارگان

چنان بود پیمن آن هرسه کس

که یک هفته آنجا نکردند کس

پدید آید آن هفت روز تمام

که زنده کدامست، مرده کدام

به هشتم سه فرزانه رفتند تیز

زبان پر ز گفتار و دل پر ستیز

سوی خانه دردمندان شدند

بدان خانه مستمندان شدند

بدیدند خفته شکسته دو پای

گیا خورده وآب،زنده به جای

دوم را به زندان شدند آن سه تن

به لب ناچران زنده ماند به تن

سه دیگر ز بیم گزاینده گرگ

بمرده چنان گوسفند بزرگ

یقین شد که ترس از همه برترست

به هردو جهان،ایمنی خوشتر است

کشیده ستم دیده زال این سه چیز

به دل،درد،نان خوردنی،بیم نیز

سرانجام پیری چو نیکو بود

همه زندگانی بی آهو بود

نشسته کشاورز خورشیدپیش

زمانه زده بر دل هردو نیش

کشاورز را گفت بیچاره وار

که لختی سیاهی وکاغذ بیار

برفت و بیاورد دستان زدرد

به دستور بهمن یکی نامه کرد

کزین زندگانی که هستم دروی

سزد گر نتابم من از شاه،روی

سرآید به من این هم از روزگار

به گیتی نماند کسی پایدار

من وشاه و تو هرسه تن بگذریم

زکاری که کردیم کیفر بریم

سرانجام ما بازگشتن به خاک

زمردی چه بیم و زکشتن چه باک

بدان گیتی افکندم اکنون سخن

بگو شاه را هرچه خواهی مکن

که من سیرم از زندگانی کنون

ببخشای خواه و بریزی تو خون

بیامد کشاورز و نامه بداد

چو جاماسب آن نامه را برگشاد

سر راستان اندر آمد به اسب

برون رفت مانند آذر گشسب

به تند استری را نهادند زین

زبهر سرافراز زال گزین

دو تا گشته و سرفکنده به پیش

تن ازدرد،نالان،دل از درد،ریش

زباد خزان،گل فرو ریخته

زخون،زعفران،ژاله بربیخته

چو شاخی که بی بار باشد خزان

چو باغی کزو بگسلد ارغوان

زبس سال ومه رفته گردان سرش

چو سرو سمن خم شده پیکرش

بدو گفت برخیز کین رای نیست

که با رنج گردون تو را پای نیست

مر او را ابا خویشتن رادمرد

نهانی زخویش و زبیگانه برد

نهادند خوان پیش آن هردوان

بخوردند و کردند تازه روان

همان گاه برخاست جاماسب زود

بیامد به نزدیک بهمن چودود

بدو گفت ای نامور شهریار

تو را کرد یزدان،چنین کامکار

بیا تا بتازیم ایدر به بلخ

به خود روز شادی نسازیم تلخ

چنین گفت بهمن که پنجاه سال

نشینم درین مرز از بهر زال

خود از بهر زال است برخاک،جنگ

نخواهم شدن تا نیاید به چنگ

بدو گفت ایدر درنگ آوری

چه خواهیش کرد ار به چنگ آوری

بکوبم سرش گفت در زیرسنگ

خورم زاستخوانش با می لعل رنگ

کنم سیستان را یکی ساده دشت

سراسر به ارزن بخواهیم کشت

فرامرز را زیر پای آورم

هرآنچه که گفتم به جای آورم

وز آن پس سوی دخمه لشکر کشم

از این مرز کنده به خاور کشم

بدان تا جهانی بدانند کار

که یاوه نشد خون اسفندیار

بدو گفت داننده،فرمان توراست

ولیکن سگالش چنین نارواست

چوپیروز گشتی بزرگی نمای

همان به که بخشایش آری به جای

سر راستی،داد وبخشایش است

از این هر دوگیتی برآسایش است

اگر رایت این است گفتار،این

نیابی تو مر زال را در زمین

گر زال درد هر، بیچاره گشت

فرامرز در گیتی آواره گشت

بکندی همه کاخ وایوانشان

به تاراج دادی شبستانشان

سرایی که گرشاسب کردی نماز

پراز نامداران گردنفراز

چنان گشت گویی که هرگز نبود

نه نامت ازین شهریارا نبود

زگفتار آن شاه گیتی گشا

چو خیره فروماند گفتی به جای

بدو گفت با سخن گفتنت

چه چیز است برخیره آشفتنت

نه من دشمنم گر تورا هست دوست

زداننده داد درستی نکوست

بگو مر مرا تا هوای تو چیست

زگفتار بیهوده رای تو چیست

بدوگفت داننده کای شهریار

تو را بازگویم که چون است کار

اگر زال خواهی که آید به دست

یکی سخت پیمانت باید ببست

زسوگند،چون شاه چاره ندید

زگفتار دانا کرانه ندید

بیاورد داننده،وستا و زند

به سوگند مر شاه را کرد بند

از آن پس که او را بسی پند داد

مراو رایکی سخت سوگند داد

به یزدان که امید مردم وراست

به پیغمبر دین ابر راه راست

که من زال را خون نریزم زتن

نه کس را بفرمایم از انجمن

نه بد خواهمش نه گزندش کنم

نه زندان نمایم نه بندش کنم

به دل شاد،فرزانه بر پای جست

که دستان زدار و زکشتن برست

بیامد بر نزدیک دستان سام

به مژده که تنداژدها گشت رام

یکی رنجه شو تابه نزدیک شاه

تو را چون ببیند ببخشد گناه

بدو گفت زال ای سرافراز پیر

به کشتن دهی مر مرا خیره خیر

که شه بی وفایست واندک خرد

به جز بر بدی سویمان ننگرد

خرد راه دیده بدوزد بروی

همان آتش کین برافروزد اوی

بدو گفت اندیشه بد مدار

که شه نشکند با من این زینهار

به یزدان هرآن کس که سوگند خورد

اگر بشکند کس نخواندش مرد

برفتند جاماسب،خورشید و زال

گرفته دو تن زال را سخت یال

به خورشید گفت ای نکو رای مرد

تو با من چه باشی برو بازگرد

یک آرزو کار تو دل ناخوش است

به جان تو چون آتش سرکش است

نیاید که دیوش به جایی کشد

که جان تو از وی بلایی کشد

چنین داد پاسخ که او پادشاست

به گیتی وی امروز فرمان رواست

چنان دان که چون آفتابست شاه

که دارد کنون زآفتابم نگاه؟

دگر کز تو برگشت آیین من

نباشد روا نیست در دین من

چو من با تو بودم به هنگام ناز

نگردم به گاه بلا از تو باز

زگفتار او هرسه گریان شدند

وزآنجا سوی شاه ایران شدند

چو زال اندر آمد به نزدیک شاه

رخان کرده چون کاه،بالا دوتاه

به لب بر رخ از خاک بر رمیم زد

زخون،نقطه بر تخته سیم زد

چنین گفت کای شاه فرخنده روز

به کام تو شد کشور نیمروز

چه خواهی از این پیر برگشته بخت

از آن پس که دیدم زتو درد سخت

نه من پروراننده بودم تورا

نه من مهربانی نمودم تو را؟

کنون از بزرگان روا این بود

چنان نیکویی را جزا این بود؟

چه باید تو را خواند مرد اسیر

که پیش نیاکان تو گشت سیر

به ما پنج روز دگر تا جهان

سرآرد بدین پیرسر ناگهان

بزرگی و نیکو دلی پیشه کن

به کار جهان اندر اندیشه کن

که تا شهریاری سوی تو رسید

جهان چند از این شهریاران بدید

کجا شد کیومرث آن سرکشان

که کس را به گیتی نمانده نشان

کجا رفته کیخسرو پاک زاد

که لهراسب را نام شاهی نهاد

سرانجام،نزدیک ایشان شوی

که در پیش دادار یزدان شوی

بکندی مرا خانه وبوم وبر

بخستی دلم را به مرگ پسر

بکشتی همه نامداران من

دلیران این مرز ویاران من

فرامرز،آواره و دختران

زگیتی بسی مرده نام آوران

نبوده به جایی شما را گزند

زما یافته تاج و تخت بلند

گراین داد بینی،زهی دادگر

همین برد و برگیرد این ره پسر

زگفتار او شاه شد همچو قیر

زختمش بترسید جاماسب پیر

به دل گفت داننده اکنون بود

که پیرامن زال،پرخون شود

همان گاه بهمن برآورد سر

به دژخیم فرمود کو را ببر

که نتوانم او را به دو دیده دید

سرش بی گمانی بباید برید

هنوزش زبان بین که چون خنجر است

یکی خنجر تیزش اندر خور است

کشانش ببردند وکردند بند

وزآن پس بفرمود شاه بلند

کز آهن یکی تنگ گونه قفس

که زندان ندید آن چنان هیچ کس

در آن بندکردند مر زال را

چو مرغی مر آن هشتصد سال را

جهان را چو دیدی،سرانجام بین

چنین رنگ بین و چنان دام بین

مباش ایمن از گردش روزگار

که ناپایدار است و ناسازگار

سرانجام کارت به جایی رسید

کت اندر مقامی بباید خزید

به دستان فرستاد پیغام،شاه

که این است تا زنده ای جایگاه

یکی ژنده پیلی تو را باد وبس

که بر پشت او باشی اندر قفس

بسی گنج از ایوان او برگرفت

بسی افسر و تخت و گوهر گرفت

از آن پس به ویرانی آورد رای

درآورد کاخ بلندش زپای

یکی آتش سهمگین برفروخت

همه سیستان را سراسر بسوخت

وزآن پس برافکند تخم برست

همیشه چنین بودگفتن درخت

چنان شد که هرکس که آنجا گذشت

همه ساله گفتی که بوده است شت

چو از شهر دستان بپرداخت شاه

سوی کابل آورد او با سپاه

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode