گنجور

 
وفایی شوشتری

در کربلا چو محشر کبری شد آشکار

گشتند دوزخیّ و بهشتی به هم دچار

بودند خیل دوزخی آن روز شادکام

امّا بهشتیان همه لب تشنه و فکار

اهل بهشت را جگر از قحط آب، آب

در کام اهل دوزخ و نار، آب خوشگوار

آن ساقیان کوثر و آن شافعان حشر

گشتند تشنه طعمه ی شمشیر آبدار

آتش به خیمگاه زدند این روا نبود

کز دوزخی به کاخ بهشتی فتد شرار

پس دختران فاطمه یکسر شکسته دل

هر یک چو آفتاب به جمّازه یی سوار

هر یک سوار ناقه ی عریان که ناگهان

برگشتگان بی کفن افتادشان گذار

هر پیکری چو کوکب رخشنده در فلک

یا چون فلک ز زخم فراوان ستاره بار

زینب چو دید پیکر صد پاره ی حسین

غلطان به خاک ماریه با قلب داغدار

بررُخ نمود ناخن بی صبری آشنا

کرد از هلال چهره ی خورشید را نگار

از سوز دل به آن تن بی سر خطاب کرد

نوعی که زد، به خرمن هفت آسمان شرار

گفتا تویی برادر زینب تویی حسین

آیا تویی که از تو مرا بود اعتبار

دیدی تو اعتبارم و اکنون نظاره کن

بی اعتباری ام که چها کرده روزگار

پس روی خویش سوی نجف کرد و باز گفت

کای باب تاجدار من ای شیر کردگار

آخر مگر نه ما همه ذرّیه ی توایم

در چنگ خصم همچو اسیران زنگبار

آخر مگر نه این تن بیسر حسین تست

کافتاده پاره پاره در این دشت فتنه بار

یکدم بزن به قائمه ی ذوالفقار دست

برکش پی تلافی از این قوم دون دمار

در نظم و نثر مرثیه ات گر مدد کنند

مزدت همین بس است «وفایی» به روزگار