گنجور

 
وفایی شوشتری

زبان خامه در این داستان بود الکن

وگرنه دادمی اندر زمانه داد سخن

سخن چگونه سرایم که نیست بی توفیق

عنان یک سخن اندر کف کفایت من

نُخست فیض طلب کرد باید از در دوست

که از عنایت او چشم دل شود روشن

اگرچه خامه ی من بر شکست چرخ از کین

ولیک چاره نباشد مرا، ز دُر سفتن

رهایی من از این واژگونه طاس فلک

بود معاینه همچون حدیث مور و لگن

مرا، دلیست پر از غم ز گردش گردون

مرا دلیست پر از خون ز دست چرخ کهن

چه کارها که نکرد او به دستیاری مکر

چه کارها که نکرد او به پافشاری فن

بسا، بساط که از وی به باد حادثه رفت

بسا، نگین که فکند او به دست اهریمن

بسا نشاط که آغشته شد به غصّه و غم

بسا سرور که آلوده شده به رنج و محن

فسرده کرد بسی لاله زار و سوسن گل

خزان نموده بسی نونهال و سرو سمن

بسا جوان که به ناکام از او به حجله ی گور

به جای رخت عروسی به بر نموده کفن

ولی نیامده هرگز جوان نا شادی

چو شاهزاده ی آزاده قاسم بن حسن

به دشت ماریه کرد او عروسیی که هنوز

از آن رسد به فلک بانگ ناله و شیون

چو دید بی کسی عمّ تاجدارش را

دلش نماند که غم اندر او کند مسکن

اجازه خواست که تا جان کند نثار رهش

نداد رخصت میدانش آن امام زمن

بگفت گرچه مرا جان نه لایق است ولی

پی نثار تو باقیست در سراچه ی تن

به هر دو پای وی افتاد و بوسه داد از شوق

به هر دو دست بپیچید شاه را دامن

به عجز و لابه و الحاح و گریه و زاری

گرفت رخصت حرب از حسین بوجه حسن

ز برج خیمه برآمد چو کوکب رخشان

سهیل سر زده گفتی مگر ز سمت یمن

ز خیمگاه به میدان کین روان گردید

رخی چو ماه تمام و قدی چو سرو چمن

کلاه، خُود، به سر برنهاد از کاکل

به بر نمود ز گیسوی خویشتن جوشن

گرفت تیغ عدو سوز را به کف چو هلال

نمود در برخود پیرهن به شکل کفن

میان معرکه جا کرد با رخی چون ماه

شد از جمال دلارای او جهان روشن

فراز قلّه ی سینای زین چو جلوه نمود

زمین ماریه شد رشک وادی ایمن

کلیم اگر «ارنی» گفت «لن ترانی» یافت

ولیک هیچ کس آندم نیافت پاسخ لن

به حیرتم که چرا، قبطیان کوفه وشام

نتافت بر دلشان نور قادر ذوالمن

پس آن نبیره و فرزند حیدر کرّار

ز برق تیغ زد آتش به خرمن دشمن

چنان بکشت شجاعان و اوفکند به خاک

که زال چرخ ورا گفت صد هزار احسن

ولی چو خواست شود جان نثار کوی حسین

نبود چاره ی کارش به غیر کشته شدن

ز خون سر به کف دست خویش بست حنا

به نوعروس شهادت نهاد در گردن

ندانم آه در آندم چگونه بود حسین

که شاهزاده به خاک اوفتاد از توسن

به خاک ماریه آن آفتاب طلعت را

به غیر سایه ی شمشیرها، نبد مأمن

به ناله گفت که داماد خویش را دریاب

ببین که قاتل من ایستاده بر سر من

پی تلافی خون من و علی اکبر

ز روزگار تو بنیاد خصم را، بر کن

شد از شهادت جانسوز حضرت قاسم

جهان به چشم «وفایی» تمام بیت حزن