گنجور

 
وفایی شوشتری

عبّاس اگر که دست به شمشیر بر زند

یکباره شعله بر همه ی خشک و تر زند

از تیغ آبدارش گر، یک شراره یی

گردد عیان به خرمن هستی شرر زند

از قتل خود خبر نشود تا به روز حشر

بر فرق هر که تیغ بلا، بی خبر زند

از بسکه هست چابک و چالاک و تند و تیز

شمشیر نارسیده به مغفر به سر زند

سازد دونیم پیکر او بی زیاد و کم

از خشم هرکه را که به سر یا کمر زند

پیوسته نیش بر، رگ جان مخالفان

فصّاد، تیر تیزش چون نیشتر زند

روز وغا قضا و قدر چاکران او

هرجا، اراده کرد قضا و قدر زند

خیّاط وار شخص قضا جامه ی ممات

بهر عدو بود ز فنا آستر زند

صبّاغ وار، دست قدر رخت زندگی

در خمّ نیستی زاجل پیشتر زند

گر، یک شرر، ز شعله ی تیغش رسد به خصم

تا روز حشر نعره ی هذاالسقّر زند

شاها، مرا به مدح تو لطف تو شد دلیل

ورنه چگونه مور، ز دریا گذر زند

مارا، زبان به وصف تو قاصر بود ولی

گنجشگ قدر همّت خود بال و پر زند

تا شد به مدحت تو «وفایی» سخن سرای

نطقش هزار طعنه به قند و شکر زند

سقّا ندیدم و نشنیدم به روزگار

از سوز تشنگی شررش بر جگر زند

 
 
 
جلال عضد

هر لحظه ابر تند سر از کوه بر زند

سقّاست ابر، دامن از آن در کمر زند

وحشی بافقی

آنکس که دامن از پی کین تو بر زند

بر پای نخل زندگی خود تبر زند

گر کوه خصمی تو کند انتقام تو

آن تیغ را به دست خودش بر کمر زند

از لشکر توجه تو کمترین سوار

[...]

وفایی شوشتری

طبعم به هر ترانه نوای دگر زند

عشّاق وار، برصف خوف و خطر زند

گاهی هوای ملک عراقش گهی حجاز

گاهی قدم به خاور وگه باختر زند

با، هر مخالف است مؤالف به راستی

[...]

صامت بروجردی

تا چند مرغ جان به نفس بال و پر زند

هر لحظه نقش تازه و رنگ دگر زند

تا کی گل از وصال تو آخر بسر زند

خورشید اگر مقابل روی تو سر زند

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه