گنجور

 
وفایی شوشتری

شها تو ماهی و مهرت به دل گرفته قرار

به بندگیّ تو دارم من از ازل اقرار

تویی که ماه بنی هاشمت همی خوانند

در آسمان نکویی و در سپهر وقار

تو آفتاب حجازی و ماه کنعانت

کلاف جان به کف دل نهاده در بازار

شها تو یوسف حُسنی و یوسفان جهان

به پیش حُسن تو چون صورتند بر دیوار

ترا چنانکه تو هستی مدیح نتوان کرد

که عقل را به سر کوی عشق نبود بار

سفیر عقل کجا ره برد، به کشور عشق

که جای عشق بلند است و ره بسی دشوار

امیر کشور عشقی و در وفاداری

نیامده است و نیاید به عصری از اعصار

پی وفای حسین اینقدر فشردی پای

که هر دو دست برفتت ز دست و دست از کار

به آستان تو سوگند کاستانه ی تو

ز عرش برتر و بالاتر است چندین بار

اساس قصر جلال تو بسکه هست رفیع

جز ایزدش نتوان بود دیگری معمار

شها، به مدح و ثنای تو طایر طبعم

چو مرغکی است که از بحر تر کند منقار

مرا چو مدح و ثنا در خور جلال تو نیست

پس از ثنا ز ثنا، می نمایم استغفار

ولی به مدح تو چون ذات من بود مجبور

از این قبیل سخن سر از او زند ناچار

چنانکه از پی تجدید مطلعی دیگر

زبان چو شعله ی تیغ تو گشته آتشبار