گنجور

 
وفایی شوشتری

نمی دانم چه بر سر خامه ی عنبر فشان دارد

که خواهد سرّی از اسرار پنهانی عیان دارد

به مدح دختر زهرا مگر خواهد سخن گوید

که با نغمات منصوری اناالحق بر زبان دارد

به آهنگ حسینی مدح بانوی حجازی را

به صد شور و نوا خواهد به عالم رایگان دارد

چه بانو آنکه او را، نور حق در آستین باشد

چه بانو آنکه جبریلش سر اندر آستان دارد

حیا، بند نقاب او بود عفّت حجاب او

ز عصمت آفتاب او مکان در لامکان دارد

بیا عصمت تماشا کن که از بهر خریداری

در این بازار یوسف هم کلاف و ریسمان دارد

نبوّت شأن پیغمبر ولایت در خور حیدر

نه این دارد نه آن امّا نشان از این و آن دارد

تکلّم کردنش را هر که دیدی فاش می گفتی

لسان حیدری گویا که در طیّ لسان دارد

بود ناموس حق آن عصمت مطلق که از رفعت

کمینه چاکر او پا به فرق فرقدان دارد

بود نُه کرسی افلاک کمتر پایه ی قدرش

اگر گویم که قصر قدر و جاهش نردبان دارد

ز شرم روی او باشد که این مهر درخشان را

به دامان زمینش آسمان هر شب نهان دارد

نبیند تا که عقرب پرتوی از ماه رخسارش

فلک از قوس بهر کوری اش تیر و کمان دارد

به جرم اینکه نرگس دیده اش باز است در گلشن

ز شرمش تا قیامت رخ به رنگ زعفران دارد

نیفتد تا نظر بر سایه اش خورشید تابان را

به چشم خویش از خطّ شعاعی صد سنان دارد

نگویم من بود مریم کنیز مادرش زهرا

اگر راضی شود او مریمش منّت به جان دارد

زنی با این همه شوکت ندیده دیده ی گردون

زنی با این همه سطوت به عالم کی نشان دارد

چرا با این همه جاه و جلال و عصمتش دوران

میان کوچه و بازار در هر سو عیان دارد

خرد گفتا خموش ای بی خبر از سرّ این معنی

که هرکس قُربش افزون تر فزونتر امتحان دارد

ندارم باور ار گویند دیدش دیده ی مردم

که دود آه خویشش مخفی از نامحرمان دارد

اگر مستوره ی ایجاد چون خورشید رخشنده

نه بر سر چادر و نه ساتر و نه سایبان دارد

تجلّی کرد تا ظاهر شود حق ورنه در باطن

ز بال قدسیان هم ساتر و هم سایبان دارد

در این محفل بود زهرای اطهر حاضر و ناضر

و گرنه گفتمی زینب چه آذرها به جان دارد

سخن آهسته تر باید که شاید نشود زهرا

وگرنه سوز آهش صد خطر بر حاضران دارد

صبا، رو در نجف برگو تو با آن شیریزدانی

که زینب در دمشق و کوفه چشم خونفشان دارد

بگو از داغ مرگ نوجوانان پیر شد زینب

به زیر بار محنت سرو قدّی چون کمان دارد

خصوص از مرگ اکبر تا قیامت داغ و چون قمری

به پای سرو قدّش ز اشک خود جویی روان دارد

پس از قتل حسین با یک جهان غم چون کند زینب

کز اطفال صغیر و تشنه لب یک کاروان دارد

اگر خواهم ز غمهایش بیان یک داستان سازم

به هر یک داستان از غم هزاران داستان دارد

بود بهر شفاعت هر کسی را حجّتی بر کف

«وفایی» حجّتی قاطع از این تیغ زبان دارد