گنجور

 
وفایی شوشتری

ای صبا سوی خراسان از نجف می کن گذار

بوسه زن بر خاک آن سامان به عجز و اِنکسار

پس برآن خاک مقدّس سجده کن با صد نیاز

نِه جبین را، بر زمین با ذلّ و ضعف و افتقار

نزد آن سلطان خوبان از «وفایی» عرضه کن

هم تحیّت هم سلام امّا هزار اندر هزار

بعد ابلاغ تحیّات و سلام آنگه بگو

ای که عشقت برده از جان و دلم صبر و قرار

جز محبّت چیست تقصیر و گناهم کاین چنین

در ایاغم خون دل باید همی جای عقار

بر، رگ جانم زند باد بهاری نیشتر

می خَلد بر چشمم از نظّاره ی گل نوک خار

من نشانیدم نهال دوستی غافل از آن

کان نهال آخر جفا و جور می آرد، به بار

از تغافل های لیلی می رود مجنون ز دست

دیگر او را صد مسیحا ناورد، بر روی کار

آنچه بر من رفته از دوری حکایت گر کنم

ز آتش دل اوفتد بر گنبد گردون شرار

تیرانداز قضا را، شد دل و جانم هدف

گشته ام آماج پیکان قدر، لیل و نهار

نیستم من کوه کاهم در طریق تند باد

برگ کاهی را چه باشد وزن و قدر و اعتبار

من نه ایّوب و نه یعقوبم که بار غم کشم

می نشاید کرد بار فیل را بر پشّه بار

آنچه من دیدم کجا یعقوب و کی ایّوب دید

ای دو صد ایّوب و یعقوب از شما امّیدوار

بیست فرزند عزیزم تاکنون از دست رفت

کز غم هر یک دلی چون لاله دارم داغدار

کشف ضرّ بنمودی از ایّوب و یعقوب از وفا

چون شود کز من نمایی کشف ضرّ، بی انتظار

گر غم من را به عالم سربسر قسمت کنند

یکدل خرّم نماند در تمام روزگار

بس دلم تنگ است تنگ از چشم سوزن تنگتر

رشته ی امید را، بر بسته ام بر زلف یار

صرف عمر خویش بنمودم به عشق و دوستی

وز پی مدح تو کردم شاعری را من شعار

نیستم دعبل ولی دعبل اگر بودی کنون

سجده می کردی مرا، بر درّ نظم شاهوار

درّ نظم آبدارم در همه ایران زمین

رونق گوهر شکست و قدر لؤلؤ کرد خار

از پی مدح و ثنای آل طاها کرده ام

شطّ و نهر و دجله بس جاری زشعر آبدار

ای امام هشتمین ای معنی ماء معین

حیف باشد تشنه ی فیض تو میرد، در قفار

این نه آیین وفاداری نه شرط دوستیست

جای خدمت های دیرین باشم اینسان سوگوار

شکوه از گردون نمایم یا ز بخت خویشتن

از وفای یار نالم یا جفای روزگار

حیف باشد یار ما باشد رضا یا نارضا

نارضامند از رضا در دوستی ننگ است و عار

دارم امّید آنکه نپسندی به من این عار و ننگ

چشم دارم آنکه بگشایی گره زین بسته کار

گر خطایی رفته باشد یا خلافی در سخن

چشم اغماز از تو دارم ای امین رازدار

چشم امّید از تو دارم اینکه بشماری مرا

در شمار دوستان خویش در روز شمار

ای که از خُلق کریمت هشت جنّت یک نسیم

وی که از قهر الیمت هفت دوزخ یک شرار

چون ندانم پایه ی قدرت از آن گویم که هست

عرش و کرسی از طفیلت تا قیامت پایدار

لا والاّ را خدا داند که شرط اعظمی

زانکه از ارکان توحیدی تو یعنی هشت و چار

آفرین ای باعث هستی که هستی آفرین

می کند از هستی ذاتت به هستی افتخار

مهر گردون قرن ها، با مهر رویت شد قرین

تا گرفت این روشنی از مهر رویت مستعار

یک اشاره از تو کرد، ایجاد شیر پرده را

تا که دیدند آشکارا، خصم را کرد آشکار

هم تو خلاّقی و هم رزّاق در این معجزه

گرچه خلّاقی و رزّاقیست کار کردگار

طوس شد از مقدمت رشک گلستان اِرم

شد خراسان از وجودت روضه ی دارالقرار

زایران کوی تو هر یک شفیع محشری

چاکران درگهت هر یک قسیم خُلد و نار

چون ندانم وصف ذاتت را، نیارم مدح کرد

لاجرم در مدح کردم اختصار و اقتصار

عرض حالی بود مقصودم نه شعر و شاعری

چند بیتی عرضه کردم در مقام اضطرار

حقّ ذات اقدست کز شاعری افتاده ام

بسکه بر من تنگ بگرفته است چرخ کجمدار

مطلبم را، گر براریّ و مرا یاری کنی

شاید از نو مرغک طبعم شود بلبل هزار

ای «وفایی» کار با یار است دیگر غم مدار

سرخ گل آید به باغ و سبز گردد نوبهار

ای که از سرّ ضمیرم به زمن هستی خبیر

آن سه مطلب را که می دانی همی خواهم برآر