گنجور

 
وفایی شوشتری

عاشق آن باشد که چون سودا کند یکجا کند

هر دو عالم با سر یک موی او سودا کند

از برای سوختن پروانه سان پر، وا کند

نی ز سر در راه جانان نی ز جان پروا کند

در خَم چوگان حکم دوست گردد همچو گوی

خود نبیند در میان تا فرق سر از پا کند

عاشق آن باشد که چون در بزم جانان بار یافت

باده اشک سرخ و ساغر دیده دل مینا کند

چون حدیث لعل جانان بشنود از تار تار

در مزاجش تار، کار نشئه صهبا کند

آنچنان سازد ز خود خود را، تهی وز دوست پُر

دوست را، مجنون خویش و خویش را لیلا کند

عاشق آن باشد که عشقش طعنه بر، وامق زند

وز عذار گلعذارش ناز بر عذرا کند

آن بت بالابلایش گر فرستد صد بلا

خود، نمی بیند بلا تا روی در بالا کند

از بلا هرگز نپرهیزد، که در راه طلب

جذب جانان خار را گل خاره را، دیبا کند

عشق را، نازم که چون می تازد اندر کشوری

غیر خود هر چیز بیند سربسر یغما کند

کیست آن عاشق که در زندان هارون هفت سال

شکر تنهایی برای خالق تنها کند

شد پسند خاطرش یکتایی و زندان از آن

تا، دوتا خود را به پیش ایزد یکتا کند

نیست در توحید استثنا به غیر از ذات حق

جان فدای آن شهی کوکار مستثنی کند

گر قَدر گردد مقدّر نیست بی فرمان او

ور قضا باشد مصوّر حکم او امضا کند

یک اشاره گر کند عالم شود یکسر عدم

عالمی ایجاد باز از نو به یک ایما کند

بر جبین ابلیس را او داغ ابلیسی نهد

بوالبشر را آدم او از «علّم الاسما» کند

زآب و آتش نوح و ابراهیم را بخشد نجات

آب را، غبرا و آتش لاله ی حمرا کند

حضرت موسی بن جعفر کاظم و جاذم که او

ناظم دین است و دین را عزم او انشا کند

یارب این موسی چو موسائیست کز یک جلوه یی

رخنه ها، درجان موسی و دل سینا کند

می شکافد سینه ی سینا و عمران زاده را

از ظهور یک تجلّی «خرّمغشیّا» کند

گه عصا را، در کف موسی نماید اژدها

گاه از همدستی اش موسی یدوبیضا کند

یکدمی شد همدمش تا یافت این دم ازدمش

ورنه عیسی کی تواند مرده را احیا کند

زان سبب باب الحوائج شد لقب او را که او

هر مراد و مطلبی حاصل «کماترضی» کند

هر که شد امروز چون ابلیس زین در، بی خبر

خاک محرومی به سر در موقف فردا کند

مطلعی گردید طالع بازم از عرش خیال

جبرئیل خامه را، برگو که تا انشا کند

 
sunny dark_mode