گنجور

 
وفایی شوشتری

دختر طبعم از سخن رشته به گوهر آورد

بهر طراز مدحت دخت پیمبر آورد

دختر از این قبیل اگر هست هماره تا ابد

مادر روزگار، ای کاش که دختر آورد

آورد از کجا و کی مادر دهر این چنین

فاطمه یی که مظهرش قدرت داور آورد

چونکه خداش برگُزید از همه ی زنان سزد

جاریه و کنیز او ساره و هاجر آورد

پایه ی قدر وجاهش ار، خواست کند کسی بیان

حامل عرش، عرش را پایه ی منبر آورد

حق چو ندید همسرش در همه ممکنات از آن

لازم و واجب آمدش خلقت حیدر آورد

چونکه به خدمتش ملک فخر کنند بایدی

بوالبشر از نتاج سلمان و اباذر آورد

ذوق «وفایی» از تواش بود حلاوت این چنین

کز، نی، کلک صفحه را، معدن شکّر آورد

بهر طلوع انجم اشک عزاش بایدی

اختر طبع من ز نو مطلع دیگر آورد

آه از آندمی که او روی به محشر آورد

جامه ی نور دیده ی خویش ز خون تر آورد

لرزه به عرش کبریا، رعشه به جسم انبیا

اوفتد آن زمان که او بر کف خود سر آورد

ناله ی وا حسین از او سر زند آنچنان کزان

گوش تمام اهل محشر، زفغان کر آورد

مادر اکبرش ز پی مویه کنان بسان نی

ناله و بانگ یا بنیّ در صف محشر آورد

روز جزا، شود ز سر شور قیامت دیگر

چون ز جفا بُریده سر، قامت اکبر آورد

رشته ی جان انس و جان بگسلد آن زمان که آن

کاکل غرقه خون و آن جُعد معنبر آورد

شافع عرصه ی جزا، اوفتدش ز کف لوا

بیرق واژگون چو عبّاس دلاور آورد

ناید اگر شفاعت آن روز به خونبهای او

کیست که ایمنی در آن ورطه ز آذر آورد

هست «وفایی»اش امّید آنکه به جروز رستخیز

از اثر شفاعتش چهره منّور آورد