گنجور

 
وفایی شوشتری

بازم آمد عشق یار، آهسته برزد حلقه بردر

تا، به رویش در گشودم بر گرفتم تنگ در بر

با وجود آشنایی خویش را بیگانه کردم

گفتمش گم کرده ای ره ای به هر راهی تو رهبر

گفت ره را، گم نکردستم تو خود کردی فرامش

عهد پیشین را و کردی خویش را حیران و مضطر

عذرها، آوردمش عذری نشد از من پذیرا

عجزها و لابه کردم می نکرد او هیچ باور

زاری و عجز و تضرّع خاکساریّ و تواضع

هرچه افزونتر، زمن شد می شدش قوّت فزونتر

هر چه گفتم من نه مرد عشقم از اهل دمشقم

گفت نی نی دانمت هستی «وفایی» زاهل شوشتر

گفتمش پیر و حزینم عشق را، باید جوانی

گفت می آرم نشاط و نوجوانی را، من از سر

هرچه کردم عجز و زاری التماس و بیقراری

کاین حزین ناتوان را این زمان بگذار و بگذر

گفت بگذار این سخنها بگذر از این مکروفن ها

تا به کی زین ما و من ها، می کنی جان را مکدّر

گفتمش من لایق و قابل نیم این موهبت را

گفت این در، جز قبول او ندارد شرط دیگر

عرصه بر من تنگ شد احوال را دانی چسان بود

او بسان شیر غرّان من چو مور لنگ لاغر

تاخت بر ملک وجودم ساخت ویران هست و بودم

بر فلک افراخت دودم بر دلم افروخت آذر

فارغم کرد از من و ما، از غم دنیا و عقبی

کرد جانم را مصفّا، ساخت قلبم را منوّر

گفتمش ای عشق والا، مرحبا اهلاً و سهلا

ای تو از هر چیز احلی وی تو از هر چیز برتر

گرچه هستی اصل ناکامی ولیکن باشد از تو

عیش ها یکجا مهیّا، کام ها یکسر میسّر

آفرین ای عشق مقبل آفت غم راحت دل

از تو آسان هرچه مشکل وز تو زیبا هرچه منکر

از تو رنگین چهره ی گل وز تو شیدا، جان بلبل

وز تو مشگین جُعد سنبل وز تو دلکش زلف ضیمر

پرتو اندازی الا، ای عشق اگر، بر شوره زاری

بردمد زان شوره زاران تا ابد نسرین و نستر

قُرب ده سال است باشد بی توام ای عشق جانان

ساغر دل خالی و پُر چشم و لب خشکیده و تر

مر مرا، در عین دلگیری نمودی دستگیر

دادی الفت اندر این پیری میان ما و دلبر

دلبر و دلدار و دلجو آن مه واللّیل گیسو

هل اتی خو والضّحی رو مظهر دادار داور

مظهرش گفتم از آن رو تا که از حرفم بری بو

کش توان گفت «انّهُ هو» با همان معنای دیگر

آهن اندر آتش، آتش نیست امّا هست آتش

امتحان را، دست برزن گر، نمی داریش باور

اوست علم و اوست عامل اوست فعل اوست فاعل

اوست امرو اوست امر، اوست صادر اوست مصدر

صد هزاران عالم و آدم سزد، مر قدرتش را

تا، زنو ایجاد گرداند اگر باشد مقدّر

بر زمان حکمش روان انسان که گر خواهد نماید

خود مؤخّر را، مقدّم یا مقدّم را مؤخّر

خیمه ی اجلال را چون بر زند قنبر به جایی

عرش اعظم را محدّب می شود آنجا مقعّر

آیه ی تطهیر آمد از پی پیرایه او را

ورنه بوده است او ز اوّل طاهر و طُهر و مطهّر

ساقی کوثر امیر مؤمنان مصباح ایمان

شیر و شمشیر خدا، میر هدی ضرغام و حیدر

من که تفسیر «سقاهم ربُّهم» یا رب ندانم

لیک می دانم علی را، صاحب و ساقی کوثر

آنکه اندر، لیل ظلما راکع و سجّاد و بکّاء

وانکه اندر، روز هیجا صف کش و صفدار و صفدر

آنکه در محراب طاعت خاضع و مسکین و خاشع

وانکه اندر، حرب مرحب شیر مغضب لیث قسور

مرحبا، مرحب کشی کز تاب تیغ آبدارش

مرحب و مرکب به خاک افتاد و از جبریل شهپر

کی حصین می گشت حصن دین و محکم باب ایمان

آن در سنگین نمی کَندی اگر، از حصن خیبر

آنچنان برکند با قهرش که گر، می خواستی او

می نشاندی بر در دروازه ی ملک عدم در

کز عدم ننهد قدم دیگر کسی در ملک هستی

تا نیاید هرگز از آن در، بدر یکنفس کافر

«لافتی الاّ علی لاسیف الاّ ذوالفقارش»

از احد آمد بشأن اندر اُحُد چون شد مظفّر

تا شود همرنگ با، حزبش به جنگ بدر و احزاب

آسمان پوشید ز انجم جوشن و از مهر مغفر

عمرو کافر کشتن او را نیست مدحی یا ثنایی

آنکه می باشد به امرش هست و بود عمرو کافر

تیغ لا شکلش به نفی کفر و در اثبات ایمان

کرد در عالم بلند آوازه ی الله اکبر

از ازل با تیغ خونریزش اجل همراز و همدم

تا ابد با طایر تیرش قدر، هم بال و هم پر

از گل آدم گُل رویش نه گر منظور بود

تیره خاکی را، ملایک سجده کی کردند یکسر

ساحلی از بحر جودش گر نبودی کوه جودی

تا قیامت نوح در کشتی به طوفان بودی اندر

پور آذر گر که سرگرم از ولای او نبودی

کی شدی برداً سلاماً آذرا، بر پورآذر

گر، نمی فرمود «اَقبل لاتخف» بر پور عمران

تا ابد، می بود ولی مدبراً، از بیم اژدر

پور مریم گر نمودی مرده را خود زنده از دم

بود از آندم کش دمیدی ایلیا در جیب مادر

بود او با، هر نبی در سرّ و با احمد به ظاهر

گر نبودی او نبودی هیچ یک ز ایشان پیمبر

از پی رفع خیال «لم یلد لم یولد» است این

کش نبی «کفواًله» گردید و می خواندش برادر

کشتی هستی به دریای عدم نابود گشتی

هستی او گر، در این دریا نمی افکند لنگر

گوهر تاج ولایت شاه اقلیم هدایت

کز عبودیّت شدش ملک ربوبیّت مسخّر

چون منی کی می توان مدح و ثنا کردن شهی را

کش خدا مدّاح و قرآن مدح و راوی شد پیمبر

یا امیرالمؤمنین یا ذالکرم یا شاه مردان

ای به هر دردی تو درمان وی به هر سرّی تو رهبر

صد هزارم غم به قلب بی سکون گردیده مدغم

صد هزار آذر، به جان بیقرارم گشته مضمر

دارم آذرها، به جان غم ها، به دل یکسرنهانی

نیست هرگز چاره آنها را، نه با زور و نه با زر

زور و زر، هرگز نگرداند شقاوت را سعادت

جز تو قادر بر تصرّف کیست اندر عالم زر

این شقاوت را مبدّل بر سعادت کن بزودی

حقّ احمد حقّ زهرا، حرمت شبیّر و شبّر

هر بلایم بر سر آید یکسر از لاوبلی شد

گیرم اینجا بگذرد چون بگذرد فردای محشر

یا علی این یک غمم باشد ز غمهای نهانی

هیچ یک ز آنها نباشد برتو پنهان و مستّر

دارم امّید و تمنّا از تو در دنیا و عقبی

لطف و احسان جود و اعطا، هی پیاپی هی مکرّر