گنجور

 
جیحون یزدی

ای مه که قد تست فتن زا قیامتی

نی نی زقامت تو قیامت علامتی

بر رخ نمانده باز چو باب سلامتی

بازم مجو بسجن سکندر اقامتی

هل خیمه را فرود و بکش رخش زیر زین

جائی که بازسخره عصفور می شود

نار از زبانه طعنه زن نور می شود

مرد بصیر مسخره کور می شود

بهرام کشته از لگدگور می شود

نادان کند تمکین و کودن شود مکین

هان ای زحل مگوی که من نحس اکبرم

نجمت بسم توسن تربیع بسپرم

بالله که در نحوست من از تو بدترم

هش دار کز مقارنه تیره اخترم

ناگاه محترق شودت چرخ هفتمین

هان ای خجسته برجیس ای کز توفقت

در کوکبی نیامده تاب تطابقت

کم عشوه کن نه مشتریم برتعلقت

نارم پی قران سعادت تملقت

گر صد هزار قرن و بالم بود قرین

هان ای ستاره سوخته مریخ دشنه زن

هر چند تیغ بازی این جا سپر فکن

رنجه مکن سرین خود از شاخ کرگدن

گشتم سته بترس که این فرقدین من

هم موی مژه اش شده مریخ آفرین

هان ای سر بریده زتن خیره آفتاب

کز زن مزاجی تو دوچارم در انقلاب

پس کش عنان و اینقدر از کین مزن رکاب

من برهمن نیم که ز کیدت باضطراب

سایم ز روی عجز بخاک درت جبین

ای زهره شادزی که بد از من تو نشنوی

با مطربان مرا بچه زهره است کجروی

هان دور دورتست بزن راه پهلوی

نشگفت مطربی کند از جای خسروی

این عهد اگر زدخمه درآید سبکتگین

هان ای عطارد ای قلمت قاید پلیس

رخساره ات گرفته تر ازخصلت خسیس

اکنون که جوش دیگ تو شد وقف کاسه لیس

دژخیم ترنشین و براتم به یخ نویس

هر چم شود نصیب زمحصول مآء وطین

هان ای قمر عبث به پی غدر میشوی

گه در نعال و گاه سوی صدر میشوی

زین ژاژ ترکتازت بی قدر میشوی

تو خود گهی هلال و گهی بدر میشوی

تا کی کنی بنقص کمالات من کمین

من از عطش اگر مقر اندر سقر کنم

مشنو که چشم عجز بآب خضر کنم

با حکم خویش حلقه بگوش قدر کنم

آنم که خامه را چو پی هجو سرکنم

صبح ازل گریزد زی شام واپسین

گو کس پژوهشم ننماید که کیستم

دراین بلد اسیر ندامت زچیستم

من طالب پژوهش افلاک نیستم

زیرا که من بیزد غم افزا نزیستم

جز در پی ثنای خداوند راستین

محمود خان مهین ملک العرش راستان

کآزرم شوکتش کشد ارواح باستان

دستان ملک داریش آنسوی داستان

بر جای پاسبان فلکش رخ برآستان

برجای دست بحر محیطش در آستین

تا فکرتش گره زده با راز چرخ جیب

گیتی پر از هنر شد و کیهان بری زعیب

صدق و صفا فزود و بپرداخت شک و ریب

هم خواند اقتضای قضا را بلوح غیب

هم راند ازکمان گمان ناوک یقین

ایصاحب صفات خوش از فر خجسته ذات

از خاک درگه تو خجل چشمه حیات

بارای تو عشا زده سر پنجه با غدات

ازقهر تو فتد به بنین حیض چون بنات

با لطف توبنات برد سبقت از بنین

بر بوی آنکه روح نیا گردد از تو شاد

هردم برسم خان خلیلی بعدل و داد

وه زین برادری که چنین دلکش اوفتاد

طوبی له آن پدر که چو در خلد رو نهاد

زوماند این دو تن خلف الصدق جانشین

تو امر بر قدرکنی او نهی برقضا

تو رنج را شفائی و او گنج را بلا

تو برخصیم خوفی و او بر محب رجا

توطیش را فنائی و او عیش را بقا

تو رزم را یساری و او بزم را یمین

تو مرجع افاخم و او ملجا رجال

تو فیلسوف مشرب و او فلسفی مقال

تو مظهر درایت و او مظهر جلال

تو آیت تبحر و او رایت کمال

تو بهجت مصور و او حجت مبین

تو کعبه معانی و او قبله صور

تو قلب آفرینش و او قالب ظفر

تو مدرک الحقایق و او کامل النظر

تو فتح باب خیری و او سد راه شر

تو از خرد سرشته و او از هنر عجین

تو بحر علم موجی و او ابر فضل بار

توکوه چرخ صدری واو عرش خاکسار

تو صرف احتشامی و او محض اقتدار

پهلوی کفر از رقم رعب تو نزار

بازوی شرع از قلم لطیف او سمین

عکسی است پیش رای تو این مهر مستنیر

خشتی است نزد کاخ وی این چرخ مستدیر

تو جود را بشیری و او بخل را نذیر

تو بخت را مظاهر و او فتح را مجیر

تو تخت را محافظ و او تاج را معین

ای دو منعمی که یک آمد نعیمتان

یکروح در دو تن زخدای کریمتان

رسوا چو یکدو قافیه من خصیمتان

ارجو که از تموج جود عمیمتان

خیزد زطبع حضرت جیحون در ثمین

تا ماه و مهر را بدر از چرخ نی عبور

تا چرخ زاید از روش مهر و مه دهور

تا در کسوف مه کند از مهر سلب نور

هرساعتی ز دور تو بالاتر از شهور

هرآنی از زمان وی آنسوتر از سنین