دل چو به زلفت اسیر دام بلا شد
خون شد و فارغ ز قید چون و چرا شد
چند کنی جامه را حجاب تن ای گُل
جامه براندام گل ز رشک قبا شد
از لب عنّاب گون و خرفه ی خالت
درد دل عاشقان زار دوا شد
چون زوفا ساختند خانه ی دل را
وقف بتان شد از آن دمیکه بنا شد
نیست جمال ترا، به دهر نظیری
شاهد یکتایی تو زلف دوتا شد
فتنه ی چشمت نخفته بود، که ناگه
فتنه ی دیگر زقامت تو بپا شد
جز، به می و ساقی ام دگر سروکاری
نیست به کس زانک می تمام صفا شد
حاصل مهر و وفا چه بود «وفایی»
جور و جفا حاصلم ز مهر و وفا شد