گنجور

 
شاطر عباس صبوحی

نیست او را سر موئی سر سودائی ما

کار شد سخت، مگر بخت کند یاری ما

تا به آهوی ختن، نسبت چشمت دادند

شهره گردید به هر شهر، خطا کاری ما

گر بدادیم بهای دهنت نقد روان

سود بردیم که شد هیچ خریداری ما

همه شب تا به سحر، از غم رویت شادیم

به امیدی که بیائی تو به غمخواری ما

چند آزار دل ما دهی، ای راحت جان

راحت جان مگرت هست، دل آزاری ما؟

تو که چون سرو، ز آسیب خزان آزادی

چه غمی باشدت از حال گرفتاری ما؟

چشم فتّان تو را دوش، بدیدم در خواب

ای بسا فتنه که برخاست ز بیداری ما