بلالی باش
یار گونومی گؤی اسگییه توتدو کی دور منی بوشا
جوتچو گؤروبسه ن اؤکوزه اؤکوز قویوب بیزوو قوشا ؟
سن اللینی کئچیب یاشین ، من بیر اوتوز یاشیندا قیز
سؤیله گؤروم اوتوز یاشین نه نیسبتی اللی یاشا ؟
سن یئره قویدون باشیوی من باشیما نه داش سالیم ؟
بلکه من آرتیق یاشادیم نئیله مه لی ؟ دئدیم یاشا
بیرده بلالی باش نچون یانینا سوپورگه باغلاسین؟
بؤرکو باشا قویان گرک بؤرکونه ده بیر یاراشا
بیرده کبین کسیلمه میش سن منه بیر سؤز دئمه دین
یوخسا جهازیمدا گرک گلئیدی بیر حوققا ماشا
دئدیم : قضا گلیب تاپیب ، بیر ایشیدی اولوب کئچیب
قوربانام اول آلا گؤزه ، حئیرانان اول قلم قاشا
منکی اؤزومده بیر گوناه گؤرمه ییرم ، چاره ندیر ؟
پیس بشرین قایداسی دیر ، یاخشی نی گؤرسه دولاشا
دوستا مروت ائتمه لی دوشمه نیله کئچینمه لی
قایدا بودیر ، حئیف دئگیل بشر یولون آشیب چاشا ؟
من ده سنین دای اوغلونام سن ده منیم بی بیم قیزی
گؤنول باخیرسا گونه شه ، گؤزده گرک بیر قاماشا
ایندی بیزیم مارال کیمی ، اوچ بالامیز واردی ، گرک
آتا – آنا ساواشسادا ، بونلارا خاطیر باریشا
هر کیشی یه عیالی دا ، اؤز جانی تک هؤروکلنیب
هدیه ده اولماز ائله سین عیالی قارداش قارداشا
بو دونیا بیر یول کیمی دیر ، بیز آخرت مسافیری
کجاوه ده هاماش گرک اؤز هاماشینان یاناشا
آخیرتی اولانلارین ، دونیاسی غم سیز اولمویوب
سئل دی گله ر آخار کئچر ، آمما گرک آشیب – داشا
مثل دی : « یئر کی برک اولور ، اؤکوز اؤکوزدن اینجییور »
هی دارتیلیر ایپین قیرا ، یولداشیلا بیر ساواشا
بیزیم ده روزیگاریمیز یامان دی ، بیزده عیب یوخ
بلکه وظیفه دیر بشر قونشولاریلان قونوشا
حق حیات یوخ داها بیزلره ، چوخ بؤیوک باشی
زندانیمیزدا حققیمیز ، بیر باجا تاپساق ، تاماشا
آمما اونون شماتتی آللاها خوش گلمیوبن
گئتدی منیم حیاتیمی ووردی داشا چیخدی باشا
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
یار روزم را سیاه کرده و میگوید: برخیز و طلاقم بده. تا به حال دیده ای که کشاورزی، به جای یکی از گاو ها، گوساله ای بکار ببندد.
سن تو از پنجاه گذشته است و من دختری سیسالهام. بگو ببینم سیساله چه تناسبی با پنجاهساله دارد؟
اگر تو سرت را زمین بگذاری من چه خاکی به سرم بریزم؟ شاید من بیشتر عمر کردم آنگاه چه کنم؟ گفتم: زندگی کن!
چنین سر پربلایی چرا دیگر جارو به دمش ببندد؟ کسی که کلاهی به سرش میگذارد باید به آن کلاه بیرزد.
دربارهٔ اعتیادت چیزی نگفته بودی وگرنه در جهیزیهام وافور و منقل هم میگذاشتند!
گفتم: دست سرنوشت است و کاری که شده. ای من به قربان آن چشمان زیبا و ابروان کمانمانندت.
من که در خود گناهی نمیبینم. چاره چیست؟ قاعدهٔ آدم بد این است که هرچه خوب یابد بیازارد.
قاعده این است که به دوست مروت و با دشمن مدارا کرد. حیف نیست آدم راهش را کج کند و آشوب به پا کند؟
من پسردایی توام. تو هم دخترعمهٔ منی. نگاه به خورشید باید با واکنش درست همراه باشد.
اکنون سه فرزند همچون آهو داریم. اگر پدر و مادر با هم داعوا دارند باید به خاطر اینها آشتی کنند.
زن هرکس تنها به جان او گره خورده است. برادر نمیتواند زنش را به برادرش هدیه کند.
این جهان مانند راه است. ما مسافر آخرتیم. در کجاوه همنشینان باید همدیگر را تحمل کنند و با هم سازگار باشند.
افراد باآخرت در دنیا بیغم نمیمانند. سیل هم میآید و میرود ولی باید فراز و نشیب را بپیماید.
این مثل است که: زمین که سفت میشود گاو از گاو دیگر میرنجد؛ میکوشد طنابش را پاره کند و با همراهش درگیر شود.
روزگار ما هم بد است. عیب از ما نیست. شاید این وظیفهٔ آدم است که با همسایگانش سازگاری کند.
حق زندگی هم به ما ندادهاند. تنها حقمان این است که از روزنهٔ زندان بیرون را تماشا کنیم.
ولی خدا را خوش نمیآید که مرا سرزنش کند. او با رفتن زودهنگامش شیشهٔ عمرم را با سنگ زد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۲۱ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.