گنجور

 
شهریار

چو ابرویت نچمیدی به کام گوشه نشینی

برو که چون من و چشمت به گوشه ها بنشینی

چو دل به زلف تو بستم به خود قرار ندیدم

برو که چون سر زلفت به خود قرار نبینی

به جان تو که دگر جان به جای تو نگزینم

که تا تو باشی و غیری به جای من نگزینی

ز باغ عشق تو هرگز گلی به کام نچیدم

به روز گلبن حسنت گلی به کام نچینی

نگین حلقه رندان شدی که تا بدرخشد

کنار حلقه چشمم به هر نگاه نگینی

کسی که دین و دل از کف به باد غارت زلفت

چو من نداده چه داند که غارت دل و دینی

خوشم که شعله آهم به دوزخت کشد اما

چه می کند به تو دوزخ که خود بهشت برینی

توان به دوزخت افکندن و به خلد چمیدن

گرم حسد بگذارد که باز با که قرینی

خدای را که دگر آسمان بلا نفرستد

تو خود بدین قد و بالا بلای روی زمینی

خمیده‌ام چو کمان تا ز تیر آه کمین گیر

به رستمی بستانم ز ترک چشم تو کینی

تو تشنه غزل شهریار و من به که گویم

که شعرتر نتراود برون ز طبع حزینی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۵۵ - نفرین به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
بلند اقبال

نظر در آینه کن تا جمال خویش ببینی

ز حسن خود شوی آگه به روز من بنشینی

عدوی پیر وجوانی بلای تاب وتوانی

به جلوه دشمن جانی به عشوه آفت دینی

میان ماه وفلک با تو هیچ فرق ندیدم

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از بلند اقبال
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه