گنجور

 
محتشم کاشانی

ز دیده در دلم ای سرو دل ربا بنشین

نشیمنی است ز مردم تهی بیا بنشین

تو شاه حسنی و خلوت سرای توست دلم

هزار سال به دولت درین سرا بنشین

دو منزلند دل و دیده هر دو خانهٔ تو

چه حاجتست که من گویمت کجا بنشین

تو ماه مجلس ما شو به صد طرب گو شمع

به گوشه‌ای رو و زاری کنان ز ما بنشین

خوشست صحبت شاه و گدا به خلوت انس

تو شاه محترمی با من گدا بنشین

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سلمان ساوجی

خوش آمدی، ز کجا می‌روی؟ بیا بنشین

بیا که می‌کنمت بر دو دیده جا بنشین

همین که روی تو دیدیم، باز شد در دل

چه حاجت است در دل زدن، بیا بنشین

مرا تو مردم چشمی، مرو مرو ز سرم

[...]

اسیر شهرستانی

بیا و در دلم ای وحشت آشنا بنشین

چو چشم خود به سراپرده حیا بنشین

ز یاد چشم تو شیرین حکایتی دارم

برای خاطر ما یک نفس بیا بنشین

سبکروی ثمر نوبهار آزادی است

[...]

جویای تبریزی

چه می شود؟ نفسی در کنار ما بنشین!‏

به این شتاب کجا می روی؟ بیا بنشین!‏

خدات خیر دهد، آخر این چه انصاف است؟

به رغم غیر دمی هم به بزم ما بنشین!‏

تمام روز دو چشمم در انتظار تو بود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه