گنجور

 
اسیر شهرستانی

شعله پر ریزد به صید خاطر ناشاد من

پر لبی تبخاله دارد از مبارکباد من

در دل از شوخی خیالش هم نمی گیرد قرار

دارد افسونی که هر دم می رود از یاد من

بیستون گر معدن الماس باشد باک نیست

تیشه از لخت جگر دارد به کف فرهاد من

زور بازوی رسا دارد به افسونش چه کار

دام را در خاک پنهان کی کند صیاد من

گرد کلفت توتیا گردیده در چشمم اسیر

تا خرابی کرد تعمیر دل آباد من

 
 
 
خاقانی

حجة الحق عالم مطلق وحید الدین که هست

ملجا جان من و صدر من و استاد من

صاحب و مالک رقاب دودهٔ آزادگان

کستان بوس در او شد دل آزاد من

نایب ادریس عثمان عمر کز فر او

[...]

حکیم نزاری

هر شب از ایوان به کیوان بگذرد فریادِ من

هر زمان در موجِ خون افتد دلِ ناشادِ من

یا رب از من هیچ یاد آورد آنک از نزدِ‌ او

تا برفتم یک نفس هرگز نرفت از یاد من

جور هجران می‌کشم بر بویِ‌ آن کز وصلِ‌ او

[...]

عرفی

بوستان پژمرده گردد، از دل ناشاد من

یاسمن را خنده بر لب سوزد از فریاد من

باغبان عشق می گوید که خاکستر شود

شانهٔ باد صبا در طرهٔ شمشاد من

گفتم آیین مغان پر ذوق بر باز آمدن

[...]

صائب تبریزی

فارغ است از دیو مردم خاطر آزاد من

نیست از جوش پری ره در خیال آباد من

بیدل دهلوی

جانکنیها چیده هستی تا عدم بنیاد من

بیستون زار است هر جا می‌رسد فرهاد من

اضطرابم درکمین وعدهٔ فردا گداخت

دانه افکنده‌ست بیرون قفس صیاد من

نقش تصویرم قبول رنگ جمعیت نداشت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه