گنجور

 
اسیر شهرستانی

دیده را روشن سواد سطر بینایی مکن

عقل را دیوانه زنجیر دانایی مکن

پرتو فانوس دارد خلوت سوز درون

عشق را بدنام کردی خو به تنهایی مکن

شمع را تا سرنوشت صبح روشن شد گداخت

دیده ای داری به کار خویش بینایی مکن

کاروان اولین سهو کتاب غفلت است

عقل را بیهوده از تدبیر سودایی مکن

تخم نشتر در دل از افغان میفشان چون اسیر

چاره درد محبت جز شکیبایی مکن