گنجور

 
اسیر شهرستانی

کو فرصتی که شکوه ندانسته سر کنم

جان را کنم نثار و سخن مختصر کنم

خوی صبا گرفته دلم از هوای دام

کو آشیان کجاست که زیر و زبر کنم

یک مو نمانده بر تن من بی خیال دوست

شمشیر اگر کشد به چه رو ترک سر کنم

بینا دلی کجاست که در بزم او چو شمع

گاهی ز جیب تیره دلی سر به در کنم

در حیرتم که با نظر تنگ روزگار

گر خاک راه خلق شوم چون به سرکنم

کو طاقتی که از سرکویت چو بگذرم

غافل کنم تو را و به سویت نظر کنم

آیینه داغ می شود از رشک من اسیر

روشن ز خط او چو سواد نظر کنم

 
 
 
سنایی

روزی من آخر این دل و جان را خطر کنم

گستاخ‌وار بر سر کویش گذر کنم

لبیک عاشقی بزنم در میان کوه

وز حال خویش عالمیان را خبر کنم

جامه بدرم از وی و دعوی خون کنم

[...]

ظهیر فاریابی

تاذکر همتت به جهان در سمر کنم

گوش فلک ز مدحت تو پر گهر کنم

امیرخسرو دهلوی

نی پای آن که از سر کویت سفر کنم

نی دست آنکه دست به زلف تو در کنم

چندین شبم گذشت به کنج خراب خویش

ممکن نشد که لوح صبوری ز بر کنم

ماهی متاع صبر کنم جمع و ز آب چشم

[...]

جلال عضد

روزی کزین سراچه سفلی گذر کنم

وانگه به سوی عالم علوی سفر کنم

کرّوبیان عرش و مقیمان قدس را

از درد خویش و حسن تو یک یک خبر کنم

از گریه فرش را همه در موج خون کشم

[...]

جهان ملک خاتون

گفتم که یک شبی سوی جانان گذر کنم

دزدیده در جمال رخ او نظر کنم

دلبر اگرچه از من بیچاره غافلست

او را ز حال زار دل خود خبر کنم

باشد که پای بوس زنم افتد اتّفاق

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه