گنجور

 
اسیر شهرستانی

از صبر من آزرده شد تا چند آزارش کنم

یک چند هم بیتابیی دانسته در کارش کنم

در ظلمت بخت سیه عالم به او روشن نشد

افروختم شمع وفا کز خود خبردارش کنم

سوز محبت حسن را رنگین بهار دیگر است

خود را بر آتش می زنم تا رشک گلزارش کنم

بیگانه خوی من چها الفت پرستی می کند

هر دم ز یادم می رود تا یاد بسیارش کنم

زاهد به مستی دوستان عقد اخوت بسته است

دل کو که تحسینش کنم جان کو که ایثارش کنم

شب‌ها به طرف کوی او بیدل روم همچون اسیر

کز اضطراب دل مباد از خواب بیدارش کنم