گنجور

 
اسیر شهرستانی

گل گرفتار نقش بالینش

صبح دل چاک خواب شیرینش

در ره کفر و دین غبار شدم

پی نبردم به دین و آیینش

گر ز قتلم هنوز راضی نیست

مرغ روحم شکار شاهینش

سخن آهسته تر ز حسرتیان

برده فرهاد خواب شیرینش

شکوه ای از کسی ندارد اسیر

سینه صافی است حاصل کینش