گنجور

 
اسیر شهرستانی

داده ای ذوق شراب بی خمار آیینه را

کرده ای خوش جام سرشاری به کار آیینه را

خوش بساطی بر سر بازار دل وا کرده ای

کرده ای شرمنده نقش و نگار آیینه را

دل نباشد یاد او در دیده بیدار هست

شمع خلوت می کنم شبهای تار آیینه را

چون نگیرد اشکم از گلبرک حیرانی گلاب

تا گداز دل بود زان چهره کار آیینه را

نو خطان گاهی چراغی نذر شوخی لازم است

کرده ایم از دل نظر گاه بهار آیینه را

شوخی مژگانت آخر دستبردی می کند

سر به صحرا می دهد دیوانه وار آیینه را

شبنم (از) خورشید در آغوش گل کی جان برد

پر مکن از تاب شوخی بیقرار آیینه را

شوخی مژگان پر کارت مگر دام پری است

گردش چشم تو می سازد شکار آیینه را

بود خورشید مرا از بستر گل خوابگاه

صبحدم دیدم چو شبنم بی‌قرار آیینه را

با دل بی‌طاقت ما تا چه بردارد اسیر

آن خط و خالی که می‌سازد غبار آیینه را