گنجور

 
سیدای نسفی

در نظر روزی که آرد آن نگار آئینه را

سرکشد هر صبح خورشید از کنار آئینه را

در نمد پیچیده است آئینه را مشاطه گر

بس که کرده عکس رویش شرمسار آئینه را

خورده از خورشید صد ره لشکر انجم شکست

از نظر افگنده روی او هزار آئینه را

بس که باشد آن پری رو عاشق دیدار خود

تا قیامت کی گذارد از کنار آئینه را

از هوس دل صاد گردان تا شوی صاحب نظر

اینقدر مگذار در زیر غبار آئینه را

نقش شیرین بی ستون را جان درآرد در بدن

گر نماید کوهکن در کوهسار آئینه را

داغ ها در سینه روشندلان از دست اوست

کرده روی خالدارش لاله زار آئینه را

می کشیدنهایت ای ساقی به عالم روشن است

پیش رندان از بغل بیرون برآر آئینه را

روی خود آلوده چشم هوسناکان مکن

کی بود در پیش کوران اعتبار آئینه را

گر نپردازی به احوال دلم با من سپار

قدردانی نیست جز آئینه دار آئینه را

هر که روی آرد به دنیا می شود غافل ز مرگ

سیدا نبود جز از پشت کار آئینه را