گنجور

 
اسیر شهرستانی

برده ای دل از میان آیینه را

گفته ای راز نهان آیینه را

رازدار بیزبان محرم تر است

کرده ای خوب امتحان آیینه را

عکس رخسار تو را حیرت نقاب

می کند آیینه دان آیینه را

پرده چشم دلم پیراهن است

چند پوشی در کتان آیینه را

بیش از این سودا ندارد حسن شوخ

داد درس گلستان آیینه را

یک تپیدن راز از دل هم بکش

کرده حیرت بیزبان آیینه را

از دل ما می چکد خون شکار

می دهی تیر و کمان آیینه را

در دیار رشک پنهان می کنند

دوستان از دوستان آیینه را

دل چه مطلب دید از بال هما

شد شکستن استخوان آیینه را؟

خودنمایی کرده پیش یاد تو

می دهد دل ترجمان آیینه را

قطره آشوب دریا کردن است

با دل ما امتحان آیینه را

داغ بود افشاگر من سوختم

ساختم در دل نهان آینه را

بلبل باغ حیا مژگان شوخ

کرده از عکس آشیان آیینه را

کرده بی سودایی مجنون تو

برق یاد دشمنان آیینه را

در بهارستان دل دارد اسیر

باغ عمر جاودان آیینه را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode