دل آتشپرستم شعله از اخگر نمیداند
شعورم گر شود ساقی می از ساغر نمیداند
جنون هم پیش خود در مکتب غفلت فلاطون است
کدام آشفته او یک کتاب از بر نمیداند
دو عالم سرنوشت از نقش پایی میتوان خواندن
در این ره گر همه خضر است پا از سر نمیداند
گر افتاده است کاری با شکفتن غنچه بسیار است
دل ما جز شکستن پیشه دیگر نمیداند
سفرها کردهام با بلبل و پروانه میدانم
که پرواز رسایی شوق بال و پر نمیداند
دلم دانسته گویا مدعای لعل خاموشش
که با این بیزبانی از کسی کمتر نمیداند
اسیر از سوز دل جستم نشان گرمی خویش
سراغ شعله را کس همچو خاکستر نمیداند