گنجور

 
اسیر شهرستانی

خطی از هر سر مو محشر تابم دارد

مژه هوش ربایی رگ خوابم دارد

نرساند صف مژگان مرا خواب به هم

دل بیدار سر رشته خوابم دارد

که به این کوکبه در دشت جنون تاخته است

چشم آهوست که هر گام رکابم دارد

دل ز ویرانی من روی شگون می بیند

گر سراپا شوم آیینه خرابم دارد

نبرد راه کسی بزم شرابی که مراست

نکهت گل خبر از بوی کبابم دارد

می کند پیش سلامی که سلامش نکنم

اینقدر ساختگی بهر جوابم دارد

تا سر کینه بریدم به دل آیینه شدم

این گناهی است که ممنون ثوابم دارد

قابل پرسش عصیان شدن اکسیر من است

اینقدر بس که سزاوار عتابم دارد

ندهم گوشه آن چشم به میخانه اسیر

کم نگاهی است که مشتاق شرابم دارد