گنجور

 
اسیر شهرستانی

شوق رازی است که اظهار در آتش دارد

عشق خاری است که در گلزار در آتش دارد

داغ حسنم که ندانسته سپند از خاشاک

دل دیوانه و هشیار در آتش دارد

هر که پوشیده چو اخگر نظر از عالم برد

شعله را دیده بیدار در آتش دارد

عالم از گرمی بازار دل آتشکده ای است

عشق تنها نه خریدار در آتش دارد

نتوان سوخت برای دگران بی نسبت

کامجو را دل بیعار در آتش دارد

خلقی از شوق تو در آتش هم می سوزند

شمع پروانه و گل خار در آتش دارد

عشق تنها نه همین هستی ما سوزد اسیر

خار از این بادیه بسیار در آتش دارد