گنجور

 
اسیر شهرستانی

در دل خیال چشمش مست است و خواب دارد

دانسته عشق ما را بی اضطراب دارد

کی شرم می گذارد او را به صحبت من

تنها اگر نشیند از خود حجاب دارد

با دل کسی چه سازد وصل و شکیب تا کی

دیوانه ای به تمکین ما را کباب دارد

رخش ستم سواری چوگان گرفته برکف

این است گوی و میدان هر کس که تاب دارد

عشق اسیر دل را جام جهان نما کرد

صبح اینقدر سعادت از آفتاب دارد

 
 
 
کلیم

دارد اگر صفائی دل از شراب دارد

روشن ترست شیشه گاهی که آب دارد

طینت که پاک باشد از می کشی چه نقصان

دریا چه شد که بر لب جام حباب دارد

از دل خطا نگردد مژگان کج نهادت

[...]

صائب تبریزی

شرم وحجاب مارا در پیچ وتاب دارد

خون خوردن است کارش تیغی که آب دارد

اندیشه رهایی نقش برآب باشد

در قلزمی که گرداب بیش از حباب دارد

گر خون شود دل سنگ چندان عجب نباشد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه