گنجور

 
اسیر شهرستانی

همای گرد مجنون تو پرواز آشیان گردد

مبادا صید دام موجه ریگ روان گردد

خیال نقش پایت دام هوش گلستان گردد

هوای جلوه گاهت قبله سرو روان گردد

نسیمی می وزد بر کشته شوق از مغیلانی

غبار کاروان مصر اگر یوسف نشان گردد

پرش از غیرت بیشرمی نظاره می سوزد

پری دانسته از چشم نظر بازان نهان گردد

بیابان جنون بتخانه چین است پنداری

غبار چشم آهو کاروان در کاروان گردد

ز سیمای شکوه آرمیدن می توان دیدن

شکست دل صدای شهپر روحانیان گردد

شب قدر وصالت کعبه صبح است پنداری

که برگرد حریمش در لباس حاجیان گردد

همای ما اسیر از بی نیازی بال و پر دارد

کجا چشمش سفید از آرزوی استخوان گردد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode