گنجور

 
اسیر شهرستانی

مپرس غم ز برای چه آشنای دل است

دل از برای غم است و غم از برای دل است

ز عشق پاک نظر دیده ای چه می دانی

تغافل تو همه از کرشمه های دل است

ز آشنایی الفت کناره ای داری

شنیده ا م گل تقصیر خونبهای دل است

به خواب شام سیه روز عید می بیند

از اینکه چشم سیاه تو آشنای دل است

به شوخی خم طرار طره ای نازم

که عقد بند دل است و گره گشای دل است

نگاه آنچه نفهمیده آشنایی ما

تغافل آنچه ندانسته مدعای دل است

قیامت خرد آشوب جلوه رحمی کن

اسیر را به خرام تو مدعای دل است

 
 
 
صائب تبریزی

جهان و هر چه در او هست رونمای دل است

به هیچ جا نرود هر که آشنای دل است

هوای نفس ترا کوچه گرد ساخته است

وگرنه نقد بود هر چه مدعای دل است

اگر به خضر نگردد دچار در ظاهر

[...]

بیدل دهلوی

داغ اگر حلقه زند ساغر صهبای دل است

ناله گر بال کشد گردن مینای دل است

نیست بی‌شور جنون، مشت غباری زین دشت

ششجهت‌، عرض پریشانی اجزای دل است

دهرگو تنگتر از قطرهٔ خونم گیرد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه