گنجور

 
صائب تبریزی

جهان و هر چه در او هست رونمای دل است

به هیچ جا نرود هر که آشنای دل است

هوای نفس ترا کوچه گرد ساخته است

وگرنه نقد بود هر چه مدعای دل است

اگر به خضر نگردد دچار در ظاهر

همان تپیدن پوشیده رهنمای دل است

قدم برون منه از دل به سیر باغ و بهار

کدام غنچه این بوستان به جای دل است؟

ز چشمه آینه جویبار گردد صاف

صفای عالم ایجاد در صفای دل است

ز طفل مشربی ما به خنده تن در داد

وگرنه غنچه شدن باغ دلگشای دل است

ز تیغ یار عبث چشم خونبها دارد

به خون خویش زدن غوطه خونبهای دل است

مبین به چشم تعجب درین بلند ایوان

که همچو آبله افتاده زیر پای دل است

فضای بال گشایی درین خراب آباد

ز لامکان چو گذشتی همین فضای دل است

نفس گداخته زان می کند سفر شب و روز

که در جهان نبود آنچه مدعای دل است

به آفتاب حقیقت کسی رسد صائب

که همچو سایه شب و روز در قفای دل است

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
اسیر شهرستانی

مپرس غم ز برای چه آشنای دل است

دل از برای غم است و غم از برای دل است

ز عشق پاک نظر دیده ای چه می دانی

تغافل تو همه از کرشمه های دل است

ز آشنایی الفت کناره ای داری

[...]

بیدل دهلوی

داغ اگر حلقه زند ساغر صهبای دل است

ناله گر بال کشد گردن مینای دل است

نیست بی‌شور جنون، مشت غباری زین دشت

ششجهت‌، عرض پریشانی اجزای دل است

دهرگو تنگتر از قطرهٔ خونم گیرد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه