گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

عاشقان درش از درد دوا یافته اند

خستگان غمش از رنج شفا یافته اند

باده نوشان سراپردهٔ میخانهٔ دل

جرعهٔ دُردی دردش چو دوا یافته اند

مبتلایان بلایش ز بلا نگریزند

گرچه از قامت و بالاش بلا یافته اند

نم چشم و غم دل قوت روان ساز ای جان

که کسان قوت از این آب و هوا یافته اند

عارفان بی سر و پا بر سر دارش رفتند

لاجرم اجر فنا دار بقا یافته اند

آن کسانی که چو ما غرقهٔ دریا شده اند

گوهر حاصل ما در دل ما یافته اند

همچو سید ز خود آثار خدا یافته اند

خود شناسان که مقیم حرم مقصودند

 
 
 
ناصرخسرو

ای شده چاکر آن درگه انبوه بلند

وز طمع مانده شب و روز بر آن در چو کلند

بر در میر تو، ای بیهده، بسته طمعی

از طمع صعبتر آن را که نه قید است و نه بند

شوم شاخی است طمع زی وی اندر منشین

[...]

مولانا

شمس تبریز! تو جانی و همه خلق تن‌اند

پیش جان و تن تو صورت تنها چه تنند

همام تبریزی

برو ای زاهد مغرور و مده ما را پند

عاشقان را به خدا بخش ملامت تا چند

من دیوانه ز زنجیر نمی‌اندیشم

که کشیده‌ست مرا زلف مسلسل در بند

خسروان از پی نخجیر دوانند ولی

[...]

حکیم نزاری

آن کدام‌اند و کیان‌اند و کجا می‌باشند

کز خرد دور و برانگیخته با اوباش‌اند

گرچه آزرده و رنجور شود دل‌هاشان

از جفای دگران سینۀ کس نخراشند

برِ این کِشته گر ابلیس خورد گر آدم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه