آفتاب از رخ نقاب مه گشود
شب گذشت و روز روشن رو نمود
شد منور عالمی از نور او
یک ستاره گوئیا هرگز نبود
هر چه موجود است از نور ویست
خود کجا موجود باشد بی وجود
خانقاه و صومعه در بسته شد
چون در میخانه ساقی برگشود
آتش عشقش دل ما را بسوخت
سوخت درد عشق او جانم چه عود
گفتهٔ مستانهٔ ما قول اوست
عاشقانه این سخن باید شنود
نعمت اللهی و از خود بی خبر
قدر این نعمت نمی دانی چه سود
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
نان آن مدخل ز بس زشتم نمود
از پی خوردن گوارشتم نبود
آمدم سوی سرای شمس دین
بازگشتم چون جمال او نبود
من چه خواهم کرد بی او آن سرای؟
تشنه را از ساغر فارغ چه سود؟
این بگفت و رفت از پیشش چو دود
هرچه بود اصلا همه آن هیچ بود
از قضا سرکنگبین صفرا فزود
روغن بادام خشکی مینمود
از قضا دیوانه ای در بند بود
قصۀ من هرچه گفتم میشنود
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.