گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

آفتاب از رخ نقاب مه گشود

شب گذشت و روز روشن رو نمود

شد منور عالمی از نور او

یک ستاره گوئیا هرگز نبود

هر چه موجود است از نور ویست

خود کجا موجود باشد بی وجود

خانقاه و صومعه در بسته شد

چون در میخانه ساقی برگشود

آتش عشقش دل ما را بسوخت

سوخت درد عشق او جانم چه عود

گفتهٔ مستانهٔ ما قول اوست

عاشقانه این سخن باید شنود

نعمت اللهی و از خود بی خبر

قدر این نعمت نمی دانی چه سود

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

نان آن مدخل ز بس زشتم نمود

از پی خوردن گوارشتم نبود

وطواط

آمدم سوی سرای شمس دین

بازگشتم چون جمال او نبود

من چه خواهم کرد بی او آن سرای؟

تشنه را از ساغر فارغ چه سود؟

حکیم نزاری

از قضا دیوانه ای در بند بود

قصۀ من هرچه گفتم می‌شنود

مشاهدهٔ ۱۱ مورد هم آهنگ دیگر از حکیم نزاری
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه