گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

بود روزی خواجه ای سالار کرد

می کشیدی درد و می نوشید درد

کیسه های سیم و زر بر هم نهاد

عاقبت غیری ببرد و خواجه مرد

شیشه ای بودش پر از نقش و خیال

اوفتاد آن شیشه و شد خرد و مرد

بر سر پل ساخت خواجه خانه ای

سیل آمد ناگه آن خانه ببرد

هر کجا دیدیم رند سرخوشی

بود و نابود جهان یک سَر شمرد

گر به صورت عارفی رفت از جهان

جان امانت داشت با جانان سپرد

خلعتی از جامهٔ سید بپوش

ور نه خود سهل است خرقه صوف و برد