گنجور

 
انوری

روی تو آرام دلها می‌برد

زلف تو زنهار جانها می‌خورد

تا برآمد فتنهٔ زلف و رخت

عافیت را کس به کس می‌نشمرد

منهی عشق به دست رنگ و بوی

راز دلها را به درها می‌برد

وقت باشد بر سر بازار عشق

کز تو یک غم دل به صد جان می‌خرد

بر سر کوی غمت چون دور چرخ

پای کس جز بر سر خود نسپرد

هست دل در پردهٔ وصل لبت

لاجرم زلف تو پرده‌اش می‌درد

پای در وصل لبت نتوان نهاد

تا سر زلف تو در سر ناورد

گویمت وصلی مرا گویی که صبر

تا دلم آن را طریقی بنگرد

جمله در اندیشه سازی کار وصل

تا تو بندیشی جهان می‌بگذرد

وعده را بر در مزن چندین به عذر

زندگانی را نگر چون می‌برد

گویی از من بگذران ای انوری

چون کنم؟ می‌نگذرد می‌نگذرد