گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

غنچه در گلستان تبسم کرد

بلبل از ذوق آن ترنم کرد

ساقی مست می به رندان داد

عاقل از عشق عقل را گم کرد

چشم ما شد منور از رویش

نظری خوش به چشم مردم کرد

خاطرم می کشد به میخانه

این چنین عزم دل مصمم کرد

خوش خیالی به خواب می دیدم

دوش تا روز دل تنعم کرد

عقل بالانشین مجلس بود

عشق آمد بر او تقدم کرد

خم می خوش خوشی به جوش آمد

سید مست میل آن خم کرد