گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

دوش تا روز دل از عشق تنعم می کرد

در پس پردهٔ جان یار ترنم می کرد

من چو بلبل همه شب زار همی نالیدم

دوست چون غنچه بر آن گریه تبسم می کرد

دل بیچارهٔ گم گشته خود را دیدم

چارهٔ خویش همی جست و دگر گم می کرد

بر سر کوی خرابات گذر می کردم

عشق دیدم که روان غارت مردم می کرد

گرچه جام می و پیمانه همی کردم نوش

همت عالی من میل بدان خم می کرد

باده با جام سخن از سر مستی می گفت

روح با جسم درین حال تکلم می کر د

سید و بنده چو در خلوت جان می رفتند

بندهٔ عاشق گستاخ تقدم می کرد