گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

یار ما زاری ما نشنید و رفت

آمد و در حال وا گردید و رفت

زلف او در تاب رفت از دست ما

دل ربود و سر ز ما پیچید و رفت

جان ما را یک زمان دلشاد کرد

حال ما را یک زمان وا دید و رفت

عمر ما بود و روان از ما گذشت

گفتمش بنشین دمی نشنید و رفت

گرچه او با جان منش پیوندهاست

بی وفا پیوند خود ببرید و رفت

عقل آمد تا مرا راهی زند

رند مستی دید از او ترسید و رفت

نعمت الله بود یار غار ما

گوشه ای از بوستان بگزید و رفت