گنجور

 
پروین اعتصامی

اشک طرف دیده را گردید و رفت

اوفتاد آهسته و غلتید و رفت

بر سپهر تیرهٔ هستی دمی

چون ستاره روشنی بخشید و رفت

گرچه دریای وجودش جای بود

عاقبت یکقطره خون نوشید و رفت

گشت اندر چشمهٔ خون ناپدید

قیمت هر قطره را سنجید و رفت

من چو از جور فلک بگریستم

بر من و بر گریه‌ام خندید و رفت

رنجشی ما را نبود اندر میان

کس نمیداند چرا رنجید و رفت

تا دل از اندوه، گرد آلود گشت

دامن پاکیزه را بر چید و رفت

موج و سیل و فتنه و آشوب خاست

بحر، طوفانی شد و ترسید و رفت

همچو شبنم، در گلستان وجود

بر گل رخساره‌ای تابید و رفت

مدتی در خانهٔ دل کرد جای

مخزن اسرار جان را دید و رفت

رمزهای زندگانی را نوشت

دفتر و طومار خود پیچید و رفت

شد چو از پیچ و خم ره، با خبر

مقصد تحقیق را پرسید و رفت

جلوه و رونق گرفت از قلب و چشم

میوه‌ای از هر درختی چید و رفت

عقل دوراندیش، با دل هر چه گفت

گوش داد و جمله را بشنید و رفت

تلخی و شیرینی هستی چشید

از حوادث با خبر گردید و رفت

قاصد معشوق بود از کوی عشق

چهرهٔ عشاق را بوسید و رفت

اوفتاد اندر ترازوی قضا

کاش میگفتند چند ارزید و رفت