گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

یار ما رفت گوییا جان رفت

جان چه قدرش بود که جانان رفت

عمر ما بود رفت چه توان کرد

در پی عمر رفته نتوان رفت

هر که با ما دمی نشد همدم

دم آخر که شد پریشان رفت

رند مستی ز بزم ما کم شد

گوییا در پی حریفان رفت

بود حلّال مشکلات همه

لاجرم چون برفت آسان رفت

نور چشم است در نظر پیداست

گرچه از چشم خلق پنهان رفت

نعمت الله جان به جانان داد

عاشقانه به بزم سلطان رفت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سنایی

نفسی کز تو بگذرد آن رفت

در پی آن نفس نه بتوان رفت

شاه نعمت‌الله ولی

جان به خلوت سرای جانان رفت

دل سرمست سوی مستان رفت

آفتابی به ماه رو بنمود

گشت پیدا و باز پنهان رفت

مدتی زاهدی همی کردم

[...]

هلالی جغتایی

هر کجا هدهد سلیمان رفت

به پر و بال مور نتوان رفت

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه